۱۳۸۵ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

ماسک

ديشب خوابم نمی‌برد. کابوس هم ديدم: کل صورتم را جراحی پلاستيک کرده بودند و چيزی از "من" باقی نمانده بود. ترسيدم. صبح که جلوی آينه دستشويی صورتم را شستم، احساس کردم چقدر از این چهره‌ام راضی هستم. فکرش را بکن، منی که حتی آرايش هم نمی‌کنم، جراحی پلاستيک... نه. خيلی حس بدی است. ياد خواهرم افتادم در جشن عروسی‌اش: خودش نبود. چطور توانست خنده‌ای را که خنده خودش نيست به لب بیاورد و نگاهی را که نگاه خودش نیست به ديگران بدوزد؟

آرايش کردن را گاهی دوست دارم. آرامش می‌دهد و کمی تمرکز. اما اين گاهی برای من فقط سالی چند بار اتفاق می‌افتد. دوستی داشتم که هميشه چشمانش آرايش داشت. وقتی خسته می‌شديم و من بی‌دغدغه چشمانم را با پشت دست می‌مالیدم، حسودی‌اش می‌شد... حس زيباشدن مهم‌تر از حس رهايی و آسايش است؟ برای من که نيست.

هیچ نظری موجود نیست: