۱۳۸۵ شهریور ۵, یکشنبه

رؤيا

در خوابم بودی؛ روشن و شفاف. و فضا، اتاق کوچک و تاريک‌ات بود. و زمستان بود. من پله‌های خانه‌تان را بالا می‌آيم و فقط پاهايم با جوراب‌های سفيدِ کلفت در تصوير مشخص است. تو پشت کامپيوترت نشسته‌ای. به تو می‌رسم و دست‌هايم را از پشت سرت حلقه می‌کنم دور گردن‌ات. و فقط تو در تصوير پيدايی و دست‌های من و حالا لب‌هايم که روی پوست گردنت نشسته. چشمانت مهربان می‌شوند. و من خيلی وقت است چشمان مهربانت را نديده‌ام.

رؤياهايم را دوست دارم. زياد نيستند اما اغلب پر از تصويرند. و صبح‌هايی را که نمی‌خواهم تصويرهای ذهنی‌ام را از دست بدهم زياد دوست دارم. صبح‌هايی که کندن از تخت‌خواب برايم سخت است. مثل امروز.

سؤال اين‌که: وسط اين همه آشفتگی در روابط جديد و قديمم، تو در خوابم چه می‌کردی؟ می‌خواهی نقشی داشته باشی؟ تو نقش‌ات را قبل‌تر از اين بازی کرده‌ای و خوب هم بوده‌ای. باور کن؛ خوب و قوی و مهربان. اين‌که من را نمی‌فهميدی، و من خوب می‌فهميدم‌ات ربطی به کم‌هوشی‌ات نداشت. اسير کليشه‌های روابط بودی و هستی. هستی هنوز؟

هیچ نظری موجود نیست: