رؤيا
در خوابم بودی؛ روشن و شفاف. و فضا، اتاق کوچک و تاريکات بود. و زمستان بود. من پلههای خانهتان را بالا میآيم و فقط پاهايم با جورابهای سفيدِ کلفت در تصوير مشخص است. تو پشت کامپيوترت نشستهای. به تو میرسم و دستهايم را از پشت سرت حلقه میکنم دور گردنات. و فقط تو در تصوير پيدايی و دستهای من و حالا لبهايم که روی پوست گردنت نشسته. چشمانت مهربان میشوند. و من خيلی وقت است چشمان مهربانت را نديدهام.
رؤياهايم را دوست دارم. زياد نيستند اما اغلب پر از تصويرند. و صبحهايی را که نمیخواهم تصويرهای ذهنیام را از دست بدهم زياد دوست دارم. صبحهايی که کندن از تختخواب برايم سخت است. مثل امروز.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر