۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

درونم

بیان کردن‌اش سخت است. می‌خواهم بگویم گاهی تا چند ساعت بعد از درآمیختن‌های خیلی شدید و البته خیلی بالذت، احساس می‌کنم از نظرِ فیزیکی چیزهایی درونم جابه‌جا می‌شود. مثلاً حس می‌کنم مثانه‌ام که لابد فشرده شده بوده (حرفِ غیرعلمیِ خنده‌داری است؟) حالا دارد به حالتِ معمولش برمی‌گردد. این حس‌های مربوط به اعضای داخلی بدنم معمولاً نمی‌گذارد به زندگیِ عادی‌ام برسم؛ حواسم را پرت می‌کند. که البته لزوماً بد و ناخواسته نیست. (خیلی هم لذت دارد که باعثِ مرور کردنِ لذتِ پیش برده می‌شود.)

فرض می‌گیرم که واضح است که این حرف‌ها صرفاً بیانِ احساس‌اند و نه بیانِ واقعیتی فیزیکی. (که البته شاید واقعیت هم داشته باشد.)

۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه

نفرتِ اجباری از خود

به دعوتِ نویسنده وبلاگ مسأله‌ای به نام حجاب

حجابِ اجباری برای من که در خانواده‌ای مذهبی به دنیا نیامده‌ام اولین و بزرگ‌ترین ریاکاری عمرم بوده است که از نوجوانی تا الان و نمی‌دانم تا کی تکرار می‌کنم. آن‌طور که نیستم و نمی‌اندیشم در جامعه خودم را می‌نمایانم. به عقیده‌ای که ندارم شناخته می‌شوم. نمادِ ایدئولوژی‌ای را به سر و بدنم می‌کـِشم که کوچک‌ترین علقه‌ای به‌ش ندارم. از این موضوع به شدت زجر کشیده‌ام و می‌کشم چون ریاکاری را بد و زشت و عفن می‌دانم. تنها کاری که سال‌هاست می‌کنم یادآوریِ این موضوع به خودم است که: حواست باشد؛ تو داری ریا می‌کنی؛ برایت عادی نشود.

۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

دختر

بوسه‌اش تلخ بود و شیرین. تلخ بود از سیگارِ ساعتِ قبل کشیده. و شیرین بود، شیرین بودنی! همراه با احساسِ بی‌نظیرِ بوسیدنِ لب‌هایی ظریف‌تر از آن‌چه خود داری. و فقط بوسه نبود. لذتی بود که دوچندان بود: لذت می‌بردی، و لذت می‌بردی که می‌دانی او چه لذتی می‌برد.