۱۳۸۵ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

می‌خواستمش/ نمی‌خواست‌م

هنوز دوستش دارم و گاه دلم تنگ می‌شود برايش. می‌بينمش، اما نه زياد. حرف می‌زنيم، اما نه عميق. دوستيم، اما نه نزديک. دوستش دارم اما مدت‌هاست که ديگر نخواسته‌امش. زمانی خواهشم آن‌قدر بود که با نوسان‌هايش کنار می‌آمدم و سعی می‌کردم رابطه‌مان را حفظ کنم، بلکه بهترش کنم. او می‌خواست و نمی‌خواست و ناگهان ديگر نخواست. و رابطه‌مان کم شد، گم شد. هنوز می‌خواستمش. گفتمش. فايده نکرد. زمان گذشت. برگشت. نه کامل. باز با شک: می‌خواست و نمی‌خواست. و من نمی‌خواستم. خوشحال شد: چون او هم نمی‌خواست. گاهی حرف می‌زنيم و دلمان تنگ می‌شود برای هم. اما در پسِ اين رابطه، اين دوستی، تعادلی وجود ندارد. همچنان: او گاهی دوست هست و گاهی نيست و من هميشه دوست هستم. با اين‌که نمی‌خواهمش.

اين تجربه را موازی با آن يکی تجربه می‌گذرانم. خنده‌دار است: دو نقش متفاوت (در کنار نقش‌های بی‌شمار ديگر). آيا او که می‌خواهدم، مثل من، که ديگری را می‌خواستم، رفتار می‌کند؟ آيا او هم تلاش می‌کند بر حفظ رابطه دوستانه؟ آيا او هم ممکن است روزی، زمان که بگذرد، ديگر نخواهدم؟ گرچه شرايط يکسان نيست. من در حس اين لحظه‌ام ترديد ندارم. او، که می‌خواستمش، ترديد داشت. و تفاوت‌های ديگر. و تأملاتی که ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست: