ذهن بازيگوش
تازه که با کسی آشنا میشوم، تازه که ارتباطی شکل میگيرد، ذهنم بازيگوش میشود. خيالبافی میکند. تصويرسازی میکند. اين لحظهها و روزها را خيلی دوست دارم و لذتبخشترين روابطم آنهايی بودهاند که طرفِ رابطه را در همان زمانِ بازيگوشیِ ذهن از آنچه در سرم میگذرد باخبر کردهام. حالا نه کامل، اما بروز دادهام که در فکر طرف هستم. هر بار که گفتهام، رابطه به سرعت جلو رفته و عمدتاً خيلی زود متوقف شده چون طرف ظرفيت شنيدن ابراز احساسات من را نداشته. و من تا کنون احساساتی را مخفی نکردهام و به چيزی به اسم مصلحت برای رابطه عاطفی قائل نيستم.
فکر میکنم ميان بازيگوشی ذهن و ابراز آن فاصلهای است که بايد خودآگاه آدم تصميم بگيرد. من اين فاصله را تقريباً حذف کردهام و از آنچه پيش میآيد راضی و خوشحالم. هرچند که به ديرپا بودنِ روابطم لطمه میزند و البته اعتقاد دارم اگر طرفی ظرفيت اين را نداشته باشد، بگذار ديگر طرف نباشد.
شعر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر