پنهان
عصرهای تاريک زمستانی تهران، صندلیِ عقب ماشينت. بعد از مدتها ياد بوسهها و آغوشهای پنهانیمان افتادهام. چند سال جوانتر بودم و حالا که فکرش را میکنم، میبينم اصلاً حاضر به پذيرفتن چنين ريسکی نيستم. جداً چه چيزی باعث میشد؟ "تو را دوستداشتن" زياد و بیدريغم؟ يا...؟ دلم برای دوستیمان، دوستی نزديکمان تنگ شده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر