۱۳۸۵ شهریور ۲۶, یکشنبه

دور از دست

ببين، اين گپ‌زدن‌های آن‌لاين و تماس‌های گاه و بی‌گاه و ای‌ميل و اين‌ها هيچ دلتنگی‌ام را کم نمی‌کنند. شايد نامه، اندکی. خودم را خوب می‌شناسم: حالم با نوازشِ معشوق جا می‌آيد، با بوسه‌اش، با نگاه‌اش، با خنده‌اش، با صدايش (بی‌واسطه) وقتی زمزمه می‌کند، با ناله‌های زمانِ هم‌آغوشی، با آغوش، آغوش‌های برهنه...

عاشقی در فراق را هرگز نفهميده‌ام. نوعی مازوخيسم است به گمانم. و انتظار برايم تعريف نشده. نمی‌دانم ضعفِ خيال‌پردازی است يا چيز ديگر... می‌دانم، چيز ديگر است. خيالم هنگام حضور معشوق در زندگی‌ام خوب کار می‌کند؛ خوب و زياد (و اين‌ را که می‌گويم جدا از يادآوری خاطرات است). پس چرا؟ اصلاً آيا جای نگرانی است وقتی که نمی‌توانم -و تلاش چندانی هم نمی‌کنم- که عاشقانه‌ای را در ذهنم بسازم و پاسش بدارم؟ بايد همه‌چيز برايم واقعی باشد؛ واقعی و در دسترس.

آخ اگر که می‌شد معشوق‌هايی داشت، الان و به‌سادگی.

هیچ نظری موجود نیست: