۱۳۸۵ مهر ۸, شنبه

درباره عريانی

و روايت می‌کنم لحظه‌ای را که برای اولين‌بار جلوی معشوقی عريان شدم. برای من اين‌گونه عريان شدن اتفاق مهمی بود، چيزی در حد اعتراف به عشق. و لحظه‌لحظه کندنِ لباس‌ها، ترديدهايم و نوازش‌های اطمينان‌بخش‌اش را به ياد دارم. حالا که با فاصله به آن روز نگاه می‌کنم می‌بينم که بيش از عشق، آن زمان درگيرِ کنجکاوی بودم. عريانی معنای ديگری هم برايم داشت: نزديکیِ زياد به معشوق و تا يکی شدن با وجودِ او قدمی برداشتن.

برای خودم هم جالب است که کنجکاوی‌ام بيشتر معطوف به تنِ خودم بود تا تنِ معشوق و شايد کمی هم معطوف به واکنشِ معشوق به ديدنِ تنم. بعدتر، وقتی کمی فکر کردم، از اين حالت کنجکاوِ گيج خيلی بدم آمد و دلم خواست چيزهای ديگری از مواجهه تنم با تنِ ديگری کشف کنم. اما فرصت‌ها محدود بود و بدتر از آن ذهنم –شايد هم تربيتم، شايد هم ترس از سوءاستفاده‌های محتمل- نمی‌پذيرفت بدونِ رابطه‌ای عاطفی با کسی هم‌خوابه شوم. و به شدت می‌خواستم که بدانم و تجربه کنم. جای ديگری اگر بود و فرهنگ ديگری و جامعه‌ای ديگر، شايد روسپی مردی را می‌خواستم و پول می‌دادم تا تنِ خودم را در مواجهه با او بيشتر بشناسم. شايد.

و دستان معشوق که روی پوست تنم می‌لغزيد و گاه لب‌هايش؛ تنم که به گرمیِ تنش می‌خورد، همراه با لذت‌بخشی‌اش حس ناشناخته‌ای داشت که مخصوصِ همان يک بار بود. و چه خوب بود.

هیچ نظری موجود نیست: