در خواب
صبحی، با شخصِ نسبتاً غريبهای قرارِ ملاقاتِ کاری داشتم. شبِ قبل، هنگامِ خواب، با تأکيد به خودم قرار را يادآوری کردم که خواب نمانم. خوابيدم و خواب ديدم: محلّ قرارمان به جای دفترِ کارِ رسمی، اتاقم در خانه بود و او به جای آقايی جدّی و نهچندان خوشتيپ، جوانِ جذابی بود. مبهوتش بودم. او به من نزديک شد، نوازشم کرد و همديگر را بوسيديم با جزئيات و حواشی.
صبح از يادآوریِ آنچه در خواب ديده بودم عصبانی، بهتزده و ناراحت بودم. ذهنم کاملاً خسته بود. سعی کردم به تصويرهای ذهنیِ ساختهشده در خواب فکر نکنم. اما اصلاً تمرکز نداشتم. آيا بايد که قرار را به هم بزنم؟ موکول کنم به روزی ديگر؟ فايدهای دارد؟ با خودم فکر کردم: بهتر است زودتر قرار را بروم تا تصويرهای واقعی جايگزينِ قبلیها شود.
از درِ ساختمانِ محلِّ کارِ او که وارد شدم، اضطرابِ ناشناختهای به سراغم آمد: ضربانِ شديدِ قلب همراه با نبودِ اعتماد به نفس. اگر ببينمش و بخواهم ببوسمش؟ اگر که مهربان باشد؟ اگر که رؤيا حقيقی شود؟ و فکرهايی از اين دست. مثلِ چند بارِ قبل، جدّی، بدلباس، بیتوجه و خشن بود. با اين حال، تمرکزِ من کامل نبود، اعتماد به نفسِ کافی نداشتم و انگار که کندذهن شده باشم، حرفهايش را سريع درک نمیکردم.
اين تجربه نهچندان دلچسب، تا مدتی رؤياپردازیِ رمانتيک/اروتيک را به من زهر کرد.
۱۱ نظر:
عجیب بود!
سلام
از طریق وبلاگ یکی از دوستان با شوما آشنا شدم
واقعا برام جالبه از اینکه اینگونه مسائل رو بی پروا مطرح میکنید
به وبلاگ شما لینک دادم
ایول! شما با شدیدن نسبتی ندارین؟ :)
خب میدونی
من از ین داستانا واسم زیاد پیش میاد
ولی به شدت خود سانسورم
گهگاه واسه اینکه به خودم کمک کنم تا از این خودسانسوری در بیام
میام بلاگ تورو میخونم
...!
نمی دونم متوجه می شوید یا نه؟ میدونی من چیز هایی رو که توی وبت می نویسی رو نه تایید می کنم و نه تکذیب.اون یه بحث طولانی می طلبه.اما مسئله اینجا نیست.مسئله اینه که من به خاطر صداقت.شهامت و به خاطر شعور شما به شکل عجیبی به شما احترام می گذارم هر چند که شاید از لحاظ خیلی از مسائل با شما اختلاف عقیده داشته باشم و حتی شیوه ی زندگیم هم با شما فرق داره و البته نوع نگرش و دیدم.ولی به شما احترام می گذارم به عنوان یه انسان فهمیده و با شهامت و صادق و با افتخار و البته با اجازه به شما لینک دادم
بابا تو دیگه کی هستی! چطور می تونی آدمی رو که یه بار دیدی و هیچ نسبتی باهاش نداری ببوسی. من که حالم به هم می خوره...
اوه اين چندتا پست آخرت فوق العاده بود... من دوست دارم ببينم آيا بقيه دخترها هم انقدر از اين بازي لبها و بوسيدن لذت ميبرند يا فقط منم. اكثرا كتمان ميكنند و زيرش ميزنند و ...
salaam
mikhastam too yeki az postat begi ke too ravabete beine dokhtar o pesar (che asheghane,che serfan baraye ham khaabi) che ghad vase dokhtar ha zahere pesar moheme ?
thanks
خوشحالم که آدرس وبلاگت را عوض کردی و دوباره بی دردسر می تونم نوشته هات را بخونم..
بهت تبریک می گم که دچار درد خودسانسوری نیستی.و همچنین تبریک می گم که انقدر دختر بودنو حس کردی
شیدا
ارسال یک نظر