«با هم كه بوديم، تنها كه ميشديم، شروع ميكرديم. با هم ميرفتيم. با هم ميآمديم. اولش آهسته ميرفتيم؛ ميرفتيم و ميرفتيم. ميرفتيم و ميآمديم. ميآمديم و ميرفتيم. او ميرفت و من ميآمدم. من ميرفتم و او ميآمد. با هم ميايستاديم. با هم راه ميافتاديم. سرعتمان را زياد ميكرديم، يا آهستهتر ميرفتيم. با خنده ميرفتيم، در سكوت ميآمديم. در سكوت ميرفتيم، با خنده ميآمديم. آنقدر تند ميرفتيم كه به نفسنفس ميافتاديم. آنقدر آهسته ميرفتيم، به خودمان كه ميآمديم ايستاده بوديم. با هم ميايستاديم. نفسهاي بلند ميكشيديم. ضربان قلبمان كه آرامتر ميشد، راه ميافتاديم. او كه ميايستاد، من هم ميايستادم. من كه ميايستادم، او هم از رفتن بازميايستاد. كمي كه ميرفتيم، با هم برميگشتيم تا باز با هم شروع كنيم. من كه خسته ميشدم، او بغلم ميكرد و ادامه ميداد. او كه خسته ميشد، جايمان را عوض ميكرديم. قله اولش نزديك به نظر ميآمد. اما هر چه كه ميرفتيم، دور و دورتر ميشد. سريعتر هم كه ميرفتيم، بيشتر دور میشد...»
داستانِ کوتاهی از آذردخت بهرامی. انتشار اول: کتابخانه خوابگرد، 1383. انتشار دوم: مجموعه داستان شبهای چهارشنبه، نشر چشمه، 1385.