سرمافزای
سردم است و نشانه خوبی نيست [من که اعتقادی به نشانهها و اين چيزها نداشتم. عوض شدهام؟] بارِ اولی که اينطور شده بودم، معشوقم داشت تصميمِ مهمی میگرفت. گاهی با من مشورت میکرد و من سعی میکردم راهنمايیاش کنم، آنقدر که میدانستم و خلاقيتِ ذهنم اجازه میداد. و من دائم سردم بود. و سرد بودم. روند تصميمگيریاش، اذيتام میکرد. انگار که جدولهای ذهنیاش را نشناسم و مجبورم کرده باشند ميانشان حرکت کنم.
بارِ دومی که حالتم نزديک بود به وضعيتِ الان، پيشنهادِ ازدواج شده بود به من و کسی که مرتکب شده بود، قبل از پيشنهادش هم میدانست ديوانه میشوم. ديوانه نشدم. سردم شد و فکر کردم چقدر تنهايم.
دفعه سوم، وسط پارکی در ميانه تابستان سردم شد. او حرف میزد مدام و تصورش اين بود که معشوقِ او هستم، قبلتر از اينکه حتی دستم را لمس کند، ذهنم را بو کند. گفتم به من خوش نمیگذرد. دوستانه گفتم. او داشت لذت میبرد. حرفم اذيتاش کرد. نمیخواستم اذيتاش کنم. سردم شد.
سردم است و ربطی ندارد به درک نکردنام، احساسِ تنهايی کردنام، اذيتکردنِ ديگران يا موقعيتهای ناخوشايندِ ديگر. سردم است چون رابطههايم سرد است در اين زمستان.
۳ نظر:
دخترجان من دعوتت کردم به یلدا بازی. باید 5 تا چیزی درباره ی خودت که بقیه نمی دونن رو بنویسی و 5 نفر رو هم دعوت کنی.
آذرستان
گرم شوی...رابطه هایت هم دخترک
اين سرما رو مىشناسم و تقريبا هميشه معناى بدى دارد.:(
ارسال یک نظر