۱۳۸۵ آذر ۱۷, جمعه

بوسه بر گونه

منتظر بوديم دوستان‌مان برسند. تنها بوديم. داشتم از اتاقِ کناری صندلی می‌آوردم و بلندبلند از اتفاق‌های ديروز تعريف می‌کردم که آمد طرفم. فکر کردم برای گرفتنِ صندلی آمده و برای کمک. نگاهش، اما، پرهوس بود. دوست‌دختر داشت يا گمان می‌کردم دارد و فکر نمی‌کردم به من هوسی داشته باشد يا به هر حال نشان نداده بود. من خوشم می‌آمد از او. در همين حد. نگاهش را که ديدم، کمی مکث کردم و بعد ادامه دادم به حرف‌های معمولی؛ انگار بی‌توجه. خواهش‌اش را ديده بودم و بوسه می‌خواستم. دلم می‌خواست بوسه‌اش را بچشم. داشتم فکر می‌کردم که چطور ببوسم‌اش يا بگويم که می‌خواهم ببوسم‌اش، که با ملايمت از پشت سر در آغوشم گرفت و هنوز صورتم را برنگردانده بودم که گونه‌ام را، نرم بوسيد. زنگِ در. و حس گرمی که در دوستی‌مان هنوز هم هست؛ محدود به بوسه‌های ملايمِ برگونه.

۴ نظر:

ناشناس گفت...

:))
.
از مهارتهایی که لازمهء بزرگ شدنه، مستقل شدن و احترام به استقلال دیگرانه. بچه‌ها خیلی آهسته بزرگ می‌شن و پدر مادرا بزرگ شدنشون رو معمولا نمی‌بینن. اینه که یادشون می‌ره که این حریم خصوصی رو بذارن یا رعایت کنن. که باعث می‌شه بچه‌هایی که دیگه بزرگ شدن همه‌ش احساس کنن پدر مادرا دارن حقشونو می‌خورن؛ پدر مادرام فکر می‌کنن بچه‌ها خیلی پررو و نافرمون شدن.
.
باید کم‌کم اینو جا انداخت که هر کس یه حریم خصوصی داره، و اینکه آدما با هم زندگی می‌کنن دلیل نمی‌شه همه چیشون با هم قاطی باشه.
.
:)

ناشناس گفت...

آخ... من چقدر عاشق بوسم... اما فقط یه دونه خیلی کوچیکشو تا حالا داشتم... با اینکه 23 سالمه... خیلی خنگم .. نه؟

dokhtare گفت...

anonymous,
تجربه نداشتن ربطی به خنگ بودن/نبودن ندارد. به نظرم، همين که می دانی چه چيزی را دوست داری، قدم مهمی است. بعدترش تجربه را می آورد. اين طور نيست؟

ناشناس گفت...

من زن دارم با چند تا دوست دختر!
...یکی از دوست دخترام یه لب وحشیانه ازم گرفت...شاید نیم ساعتی طول کشید...نفسم رفت...
آره...من مفعول بودم...لذت کشندهای بردم و اون یه تیکه از وجودمو اشغال کرده...تا ابد...
لذتی بیشتر از هر سکس...فهمیدنش سخته...ولی میدونم تو میفهمی...نه؟؟؟
تورو خدا بهم بگو چرااا؟