از ماليخوليا
بعضی وقتها آنقدر ماليخوليايی میشوم که اصلاً نمیتوانم موقعيتام را در دنيای واقعی درک کنم. مثلِ همين چند ساعتِ پيش که هی راه میرفتم و احساس میکردم در آب قدم برمیدارم. و بعدتر که نشستم احساس کردم دستام در دستِ معشوق است و نوازش میشوم—و چه خوب بود. بعدتر که خواستم چيزی بنويسم دنبالِ دفترچهای میگشتم که مدتهاست ندارم. ميانِ گشتنها پايم گرفت به ميز و دردِ عجيبی به جای پايم در دلم پيچيد. حالا هم دارم اشک میريزم، آرام و بیصدا و اين کلمهها را از پشتِ نگاهِ تارَم تايپ میکنم و حس میکنم بسيار درمانده و بدبختم. در عينِ حال هشيارم که هيچکدام از اين حسها واقعی نيستند. اما انگار واقعیاند: همينقدر که من حسشان میکنم کافی نيست؟
دستام را دوباره بگير در دستات، معشوقِ نازنينام. کمی آشفتهام.
۳ نظر:
کافی نیست که خودت فقط حس کنی. احتمالاً برای همین هم بوده که اینجا نوشتی بلکه کسی تاییدت کنه.
چه خوب است كه آدمها ميتوانند بنويسند و آرام شوند
دختره ، عزيز
با اجازه من اين متن رو به نام و آدرس خودت، در بلاگم گذاشتم.
قبلاً هم اين کار رو کرده بودم در بلاگ قبليم، يکی دو تا ای-ميل هم بينمون رد و بدل شده بود، نميدونم اگر خاطرت هست...
چون اين حالت رو بارها و بارها تجربه کردم، شيرين بود برام اينی که از زبون تو بشنومش اين بار.
دلت آرام،و ذهنت ( و ذهن هر دو مون) از ماليخوليا به دور.
ارسال یک نظر