۱۳۸۵ دی ۳, یکشنبه


به دعوتِ آذرستان

طولانی‌ترين بوسه‌ام—تاکنون—را در صندلی جلوی ماشین با معشوقی تجربه کرده‌ام، سال‌ها پيش، زيرِ بارشِ شديدِ باران و با مشقت فراوان.

دومين بار که با دوست‌پسرِ اول‌ام خوابيدم، آهنگِ مسخره‌ای پخش می‌شد از گوگوش: آدما از آدما زود سير می‌شن... اصلاً مناسبِ آن لذتی که می‌برديم نبود.

از پورن خوشم نمی‌آيد.

تجربه معاشقه فراوان داشته‌ام اما هنوز سکسِ کاملِ واژنی (درست است اصطلاحی که به کار برده‌ام؟) را تجربه نکرده‌ام.

سکسِ دهانی لذت‌بخش‌ترين تجربه‌ امسالم—تا کنون—بوده. اُرگاسم بی‌نظيری نصيبِ خانم‌ها می‌کند و فکر می‌کنم به خاطرِ بی‌تجربگی يا کم‌تجربگی معشوقانِ سابق و خودم تا امسال تجربه‌اش نکرده بودم. فوق‌العاده است...

می‌دانم که ممکن است دعوت‌نامه‌ها برگشت بخورد. برای عمل به قاعده بازی، دعوت می‌شود از: SA، نون-جيم، خودمونی، شديداً، ديوونه.

۱۳۸۵ دی ۲, شنبه

سرمافزای

سردم است و نشانه خوبی نيست [من که اعتقادی به نشانه‌ها و اين چيزها نداشتم. عوض شده‌ام؟] بارِ اولی که اين‌طور شده بودم، معشوقم داشت تصميمِ مهمی می‌گرفت. گاهی با من مشورت می‌کرد و من سعی می‌کردم راهنمايی‌اش کنم، آن‌قدر که می‌دانستم و خلاقيتِ ذهنم اجازه می‌داد. و من دائم سردم بود. و سرد بودم. روند تصميم‌گيری‌اش، اذيت‌ام می‌کرد. انگار که جدول‌های ذهنی‌اش را نشناسم و مجبورم کرده باشند ميان‌شان حرکت کنم.

بارِ دومی که حالتم نزديک بود به وضعيتِ الان، پيشنهادِ ازدواج شده بود به من و کسی که مرتکب شده بود، قبل از پيشنهادش هم می‌دانست ديوانه می‌شوم. ديوانه نشدم. سردم شد و فکر کردم چقدر تنهايم.

دفعه سوم، وسط پارکی در ميانه تابستان سردم شد. او حرف می‌زد مدام و تصورش اين بود که معشوقِ او هستم، قبل‌تر از اين‌که حتی دستم را لمس کند، ذهنم را بو کند. گفتم به من خوش نمی‌گذرد. دوستانه گفتم. او داشت لذت می‌برد. حرفم اذيت‌اش کرد. نمی‌خواستم اذيت‌اش کنم. سردم شد.

سردم است و ربطی ندارد به درک نکردن‌ام، احساسِ تنهايی کردن‌‌ام، اذيت‌کردنِ ديگران يا موقعيت‌های ناخوشايندِ ديگر. سردم است چون رابطه‌هايم سرد است در اين زمستان.

۱۳۸۵ آذر ۱۹, یکشنبه

بوسيدن - مقدمه

يکی از لذت‌بخش‌ترين کارهای دنيا، به نظرم، بوسيدن است. بوسيده‌شدن هم خوب است اما فقط عامليت در بوسيدن راضی‌ام می‌کند.

۱۳۸۵ آذر ۱۷, جمعه

بوسه بر گونه

منتظر بوديم دوستان‌مان برسند. تنها بوديم. داشتم از اتاقِ کناری صندلی می‌آوردم و بلندبلند از اتفاق‌های ديروز تعريف می‌کردم که آمد طرفم. فکر کردم برای گرفتنِ صندلی آمده و برای کمک. نگاهش، اما، پرهوس بود. دوست‌دختر داشت يا گمان می‌کردم دارد و فکر نمی‌کردم به من هوسی داشته باشد يا به هر حال نشان نداده بود. من خوشم می‌آمد از او. در همين حد. نگاهش را که ديدم، کمی مکث کردم و بعد ادامه دادم به حرف‌های معمولی؛ انگار بی‌توجه. خواهش‌اش را ديده بودم و بوسه می‌خواستم. دلم می‌خواست بوسه‌اش را بچشم. داشتم فکر می‌کردم که چطور ببوسم‌اش يا بگويم که می‌خواهم ببوسم‌اش، که با ملايمت از پشت سر در آغوشم گرفت و هنوز صورتم را برنگردانده بودم که گونه‌ام را، نرم بوسيد. زنگِ در. و حس گرمی که در دوستی‌مان هنوز هم هست؛ محدود به بوسه‌های ملايمِ برگونه.

۱۳۸۵ آذر ۱۶, پنجشنبه

مادر


کم‌تر پيش می‌آيد اتفاقی بيفتد که "دلم بخواهد" به مادرم بگويم. شديداً اختلافِ سليقه داريم. او، ولی، بسيار می‌پرسد. خيلی از چيزها را هم بدونِ پرسش می‌فهمد: بی‌نهايت باهوش است.

مادرِ باهوشِ من به حفظِ حريمِ خصوصیِ ديگران در خانواده پای‌بند نيست—هرچند قبول‌شان دارد و با هر بار تذکر اوضاع کمی بهتر می‌شود—و جايگاه‌اش به عنوانِ مادر اين امکان را به او می‌دهد که در رابطه‌اش با من بی‌پرواتر تجاوز کند. مؤدبانه اين است که آرام هر بار حق‌ام را به داشتنِ حريم متذکر شوم و جوابی بدهم که بدونِ وارد شدن به بحثِ موردِ نظرِ او کمی هم متقاعدکننده باشد. اما وقتی که او به چيزی حساس می‌شود و می‌خواهد که درباره موضوعی بيشتر بداند، هيچ کاری از من ساخته نيست. هوشمندی‌اش به کمکِ قدرتِ تحليل‌اش می‌آيد و بر اساسِ ارزش‌های خودش قضاوت می‌کند.

دوستش دارم. اما هميشه فکر کرده‌ام اگر رابطه‌ام با او چيزی جز رابطه مادر و دختری بود، تا به حال حتماً دوست داشتن و وابستگی را کنار گذاشته بودم و خودم را از معرضِ تجاوزِ مداوم بيرون می‌کشيدم. فکر می‌کنم استفاده از قدرت (اين‌جا قدرتِ موقعيت) برای تجاوز به حريمِ خصوصیِ ديگران از بدترينِ کارهاست. و نمی‌دانم فرهنگِ وابستگیِ ما به خانواده است يا نحوه بزرگ‌شدنِ من که نمی‌توانم جز مدارا کاری بکنم و راه‌حلی بجويم.