۱۳۸۵ مرداد ۶, جمعه

رستگاری؟

سرم درد می‌کند. چشم چپم تقريبا از کار افتاده. و قرص هم فايده‌ای ندارد. دستِ خیسِ معشوق هم نیست که روی چشمم بکشد و آرامم کند. اين روزها گير داده‌ام به کتاب خواندن. دارم مادراپور را می‌خوانم. رمان جالبی است از روبر مرل. قبلش هم زندگی کوتاه است را خواندم: نامه‌ دوست‌دختر قديس آگوستين به او! از کشف‌های يوستين گوردِر با ترجمه گلی امامی. بامزه بود و دردناک. فهمیدن اینکه چطور در هر مذهبی آدم‌ها لذت‌هایشان را برای رسیدن به "رستگاری روح" قربانی می‌کنند و چقدر خرند! در اوج عشق، رها کردن معشوق، فقط برای رسیدن به چیزی که فکر می‌کنند خدا وعده‌اش را داده... برایم جالب بود آشنا شدن با روحیه‌ کسی که اسقف اعظم آگوستین اعترافاتی درباره رابطه‌اش با او کرده که در مسیحیت بی‌نظیر است.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

داستان خیالی اما واقعی.مقدمه اش خوندنی تر.بهت فضیلتهای ناچیز از همین ناشر و پیشنهاد می کنم