۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه

شب تا صبح

هم‌آغوشیِ نسبتاً طولانی. لذتِ فراوان. نزدیکیِ زیاد. خستگیِ دل‌پذیر. او «آمد» و با این‌که مقاومت می‌کرد، زودتر از بارهای قبل میانِ نوازش‌هامان خواب‌اش برد: عمیق و کودکانه. هنوز هوا روشن نشده بود. خواب به چشم‌هام نمی‌آمد. دل‌ام نمی‌آمد صداش کنم که: باز «می‌خواهم». به خودم می‌پیچیدم. دست‌ام را بردم میان پاهام. خوش نمی‌گذشت. دل‌ام می‌خواست «او» کاری کند. غلت زدم. کتابِ شعری را که پیش از (در حین؟) معاشقه می‌خواندیم برداشتم. کلمه‌ها را می‌خواندم اما نمی‌فهمیدم. کلافه بودم. هنوز دل‌ام نمی‌آمد صداش کنم. بغض داشتم. چرا گریه‌ام گرفته بود؟ میانِ راحتِ معشوق و راحتِ خودم نمی‌توانستم انتخاب کنم.