روايتِ کوتاه
احساس میکنم دستانات را که دورِ تنام، تنِ برهنهام، حلقه شده است؛ زانوانات پازلوار پشتِ زانوانام جا خوش کردهاند؛ گرمای تنات، تنِ برهنهات، روی پوستِ تمامِ سطحِ پشتام میلغزد و من خوابيدهام پشت به تو در نيمهشب. و البته که تصويرِ شبهایباهمبودنمان برايم بيش از اين است. خيلی بيش از اين، پسره.
۹ نظر:
che hesse khobi.
از لینک رادیو زمانه اومدم
خوش بگذره کلا زندگی
:)
Ba in postet hal kardam, poooofffff....
با وجود آنکه معتقدم تعدد روابط لجام گسیخته موجب سردرگمی احساست شده واز زلال بودنشون کاسته.امااین پستت نشون میده که برای پیدا کردن آنچه باید هنوز وقت داری:-)
گاهی اوقات میام اینجا رو میخونم اما تا حالا کامنت نذاشته بودم ... راحت بودن با خودت اینجا رو خوندنی کرده ...
و شيرينيش را؟
اين پستت يكجورهايي ته دلم را لرزاند دختره:)
dele khosh siri chand ??
اين زنكه جنده ايدزي چي ميگه؟؟؟
ارسال یک نظر