۱۳۸۵ اسفند ۳, پنجشنبه

روايتِ کوتاه

احساس می‌کنم دستان‌ات را که دورِ تن‌ام، تنِ برهنه‌ام، حلقه شده است؛ زانوان‌ات پازل‌وار پشتِ زانوان‌ام جا خوش کرده‌اند؛ گرمای تن‌ات، تنِ برهنه‌ات، روی پوستِ تمامِ سطحِ پشت‌ام می‌لغزد و من خوابيده‌ام پشت به تو در نيمه‌شب. و البته که تصويرِ شب‌های‌باهم‌بودن‌مان برايم بيش از اين است. خيلی بيش از اين، پسره.

۹ نظر:

ناشناس گفت...

che hesse khobi.

Unknown گفت...

از لینک رادیو زمانه اومدم
خوش بگذره کلا زندگی
:)

hozein گفت...

Ba in postet hal kardam, poooofffff....

ناشناس گفت...

با وجود آنکه معتقدم تعدد روابط لجام گسیخته موجب سردرگمی احساست شده واز زلال بودنشون کاسته.امااین پستت نشون میده که برای پیدا کردن آنچه باید هنوز وقت داری:-)

ناشناس گفت...

گاهی اوقات میام اینجا رو میخونم اما تا حالا کامنت نذاشته بودم ... راحت بودن با خودت اینجا رو خوندنی کرده ...

ناشناس گفت...

و شيرينيش را؟

اين پستت يكجورهايي ته دلم را لرزاند دختره:)

ناشناس گفت...

dele khosh siri chand ??

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
ناشناس گفت...

اين زنكه جنده ايدزي چي ميگه؟؟؟