آیا میشود دو بار عاشقِ فردِ واحدی شد؟ با این فرض که آدمهای رابطه چندان تغییری نکرده باشند.
۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه
۱۳۸۷ آبان ۲۱, سهشنبه
۱۳۸۷ شهریور ۲۲, جمعه
۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه
همآغوشیِ نسبتاً طولانی. لذتِ فراوان. نزدیکیِ زیاد. خستگیِ دلپذیر. او «آمد» و با اینکه مقاومت میکرد، زودتر از بارهای قبل میانِ نوازشهامان خواباش برد: عمیق و کودکانه. هنوز هوا روشن نشده بود. خواب به چشمهام نمیآمد. دلام نمیآمد صداش کنم که: باز «میخواهم». به خودم میپیچیدم. دستام را بردم میان پاهام. خوش نمیگذشت. دلام میخواست «او» کاری کند. غلت زدم. کتابِ شعری را که پیش از (در حین؟) معاشقه میخواندیم برداشتم. کلمهها را میخواندم اما نمیفهمیدم. کلافه بودم. هنوز دلام نمیآمد صداش کنم. بغض داشتم. چرا گریهام گرفته بود؟ میانِ راحتِ معشوق و راحتِ خودم نمیتوانستم انتخاب کنم.
۱۳۸۷ تیر ۴, سهشنبه
۱۳۸۷ خرداد ۱۴, سهشنبه
۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه
چند وقت پیش یکی از خوانندگانِ اینجا برایم نوشت که فکر میکند به «مرحله»ای رسیده است که به روابطِ شریکِ جنسی یا شریکِ زندگیاش حسادت نکند و از من خواست که بگویم چطور به این «مرحله» رسیدهام.
من حسادت نمیکنم. یا دقیقتر: فکر میکنم که حسادت نمیکنم. اما این وضعیت را «مرحله» نمیدانم. یعنی وضعیتِ پیشین و/یا پسینی برایش نمیشناسم. از این که بگذریم، نمیدانم چطور و چرا حسادت نکردهام. آیا حسادت کردن یادگرفتنی است؟ یا حسادت نکردن یادگرفتنی است؟ یا هر دو؟ آیا از کودکی دومی را آموختهام و از معرضِ اولی دور نگه داشته شدهام؟
وقتی اولین دوستپسرم من را ترک کرد بدونِ اینکه علتاش را بگوید و با دخترِ دیگری دوست شد، به آن دختر حسودی نکردم. با اینکه کودکانه فکر میکردم «تنها» عشقِ زندگیام را از دست دادهام، از این کلافه بودم که چرا به من نگفته است مشکلاش با رابطه چیست یا نگفته است که مثلاً دیگر مرا دوست ندارد. از اینکه خودش به تنهایی تصمیم گرفته بود و عمل کرده بود که به سر رابطه چه بلایی بیاید، ناراحت بودم. به این فکر میکردم که از ذهنِ او چه میگذرد و آیا به وضعیتِ من بعد از جدایی فکر کرده است. ناراحت بودم که میدیدم شعوری را که برایش فرض گرفته بودم، ندارد. اما به اینکه با دوستِ جدیدش چه میکند و دوستِ جدیدش کیست و چه شکلی است، نه، فکر نمیکردم.
آیا در این اولین مواجهه عاشقانهام با کسی از سرِ مرحلهای پریده بودم؟ بعید میدانم.
دوستپسرِ دیگری داشتهام که در تمامِ مدتِ رابطهمان با دخترِ دیگری رابطه نزدیک جنسی و عاطفی داشت. مدتی قبل از تمام شدنِ رابطهمان با هم خوش نبودیم. خواست رابطه را درست کند، زد و چشماش را کور کرد: برای نشان دادنِ اینکه برایش اهمیتِ بیشتری دارم، آن دختر را از زندگیاش حذف کرد. غافل از اینکه به علتهای کاملاً بیربطِ دیگری از رابطهمان ناراضی بودیم و پای حسادت در میان نبود.
مثالهای دیگری هم دارم از شرایطی که میتوانستم نسبت به رابطههای دیگرِ شریکان جنسی و عاطفیام حساس باشم و حسادت کنم. و نبودهام و نکردهام. آیا جز این بلد نیستم رفتار کنم یا ناخودآگاه همیشه جلوی رفتاری را که میدانم ناپسند است گرفتهام؟ نمیدانم.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه
سؤالهایمان را درباره روابطِ جنسی از چه کسی بپرسیم؟ نمیدانم. و فکر میکنم این یکی از بزرگترین مشکلاتِ ما در ایران است. آیا هر کسی که درباره روابطش در این فضای مجازی مینویسد، باتجربه و صاحبنظر است؟ و میتواند راهنما و راهگشا باشد؟ لزوماً اینطور نیست.پس چه باید کرد؟ دقیق نمیدانم. راهحل موقت و سریعی که به ذهنِ من میرسد این است: اگر زبان انگلیسیتان خوب است و فیلترشکن هم دارید، از آلیس بپرسید. http://www.goaskalice.columbia.edu/Cat6.html
توضیح: یکی از خوانندگان پیشنهاد کرده است سؤالهایمان را از دکتر سارا ناصرزاده، رواندرمانگر جنسی، بپرسیم که جمعه، ۲۰ اردیبهشت، مهمانِ برنامه روز هفتم بیبیسی است. باز اگر فیلترشکن دارید، میتوانید به این صفحه سر بزنید.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۵, پنجشنبه
حسای بینِ ما، دخترک و من، وجود دارد که نمیتوانم درکاش کنم. کسی را که نمیشناسم و ندیدهام به صدای همخوابگیاش عاشق شدهام؟ از بیانِ صریحِ خواستههایمان از تنهای یکدیگر است که به هم نزدیک شدهایم؟ از زیاد خواستنهای گاهبهگاهیِ مشترکمان است؟ از این است که شریکِ جنسی مشترکی داریم؟ یا از تجربههای خوبِ سهتاییهای تلفنی است؟ یا از این است که ما برای هم اولین همجنسی هستیم که خواستهایم؟
۱۳۸۷ فروردین ۱۱, یکشنبه
موضوعِ تــَن
مدتِ زیادی نیست که آگاهانه تنام را دوست دارم. سعی میکنم بیشتر بشناسماش، خواهشهایش را برآورم، و آرام و سالم و سرخوش نگهاش دارم—که اغلب موفق نیستم.
اینجا نمیخواهم از فشارهای بیرونی (قوانین محدودکننده، دین، عرف، سنت، و غیره) بنویسم. میخواهم، اگر بتوانم، از فشارهای درونی (ذهن، اندیشه، عادت، و غیره)، که مانعام میشود از تنام لذت ببرم، حرف بزنم—آنقدر که میفهمم.
دقیقاً نمیدانم چند ساله بودم و چه كسی به من گفت كه بدنام خشك است و حركتهایم ناظریف. احتمالاً در مهمانیای بودم و در حالِ رقص و شادی. نمیدانم. قضاوت دیگران برایم مهم نبود. اساساً بدنام موضوعِ ذهنیام نبود كه حالا نظرِ دیگران برایم مهم باشد. اما نكته این است كه این عبارت تا مدتها تنها چیزی بود كه درباره بدنام از كسی شنیده بودم و تصویری منفی در ذهنام از تنام ساخته بود. (این سؤال هنوز هم گاهی در ابتدای آشنا شدنام با پسرها ناخودآگاه به ذهنام میرسد كه "او كه مرا نمیشناسد، از چه چیزِ منِ ناظریف خوشاش آمده؟")
بعدتر (فكر كنم در دوره دبیرستان بودم) همین تصور یا چیزی شبیه به این از تنام باعث شد كه فكر كنم با دیگر دخترانِ همسنوسالام فرق دارم. رفتارم هم به مرور عوض شد و احساسِ خوبی داشتم. در واقع ناظریف بودنِ من تبدیل شده بود به نوعی جذابیت میان دخترها. توجه به تنام با توجهی كه دخترانِ دیگر به تنهاشان میكردند فرق داشت. دوست داشتم قویتر و عضلانیتر باشم، لباسهای اسپرتِ شیك بپوشم، و عجلهای نداشتم كه موهای پشتِ لبام را به محضِ جوانه زدن، بند بیندازم. دوستانِ پسرِ فراوان داشتم و همهشان برایم "رفیق" بودند. این دوره زیاد طول نكشید.
اولین دوستپسرم تصویرِ دیگری از تنام را نشانم داد. تنای كه پوستِ لطیفی دارد، منعطف است، و "خواسته" میشود. از آن به بعد تصویرهایم دو تا شده. اما نكته اینجاست كه هر زمان كه به دلیلی دوستپسر یا معشوقی ندارم، درصدی از همان تصویرِ اول، به تناسبِ حالم، به ذهنام برمیگردد. انگار كه باید همواره تنام خواسته شود تا حسام كاملاً نسبت به تنام مثبت شود. این حالت را دوست ندارم. فكر میكنم شادتر و سالمتر خواهم بود اگر در هر شرایطی به تنام اعتماد داشته باشم.
این بحث برایم مهم است. دوست داشتم كه میتوانستم بهتر و پختهتر بیاناش كنم. افسوس.
۱۳۸۷ فروردین ۱۰, شنبه
۱۳۸۶ اسفند ۱۵, چهارشنبه
۱۳۸۶ اسفند ۶, دوشنبه
۱۳۸۶ بهمن ۲۰, شنبه
یاد گرفتهام در روابط عاشقانه و نزدیکام با کسی «رقابت» نداشته باشم. اگر خودِ رابطه برایم لذتبخش است، برایم مهم نیست که معشوقام رابطههای دیگر دارد یا نه و در رابطههای دیگرش با چه کسانی است و چه میکند.
آیا من برای او از دیگران بهترم؟ جوابِ این سؤال و سؤالهای مشابه هر چه باشد، نمیتواند به خودیِ خود کیفیت روابطم را چه مثبت چه منفی تغییر دهد. یاد گرفتهام درگیرِ چنین سؤالهایی نشوم و تا وقتی که از خودِ رابطه راضی و خشنودم، از آن لذت ببرم.
برای من معشوقانِ معشوقانام، «دیگران» نیستند. و دركِ همین كه احتمالاً آدمهایی هستند با خواستهها و نیازها و تواناییهای مختلف، و نه «دیگرانی» آنچونان كه هویتِ من در تضاد با آنها شكل بگیرد، باعث میشود احساسِ خوشایندی بهشان داشته باشم. و به این فكر كنم كه این آدمها معشوقانِ من را انتخاب كردهاند و خودشان انتخابِ معشوقانِ من هستند؛ پس آدمهای مهمیاند. گاهی این آدمهای مهم را دیده و شناختهام، گاهی با آنها دوست شدهام، گاهی فقط دربارهشان چیزهایی از معشوقانام شنیدهام، و گاهی هیچ.
در دورانِ محدودی که همزمان دو معشوق داشتم، به این فکر نمیکردم که کدام بهتر از دیگری است. البته که ممکن بود زمانی یکیشان را بخواهم و دیگری را نه؛ با یکی فیلم دیدن در سینما لذتبخشترم بود و با دیگری خوابیدن چیزِ دیگری. هر دو رابطه تا وقتی که خوب بودند و سرشارکننده، سر جای خود بودند و خوش میگذشت.
آرامشِ فوقالعادهای که این طرزِ نگاه به من میدهد باعث میشود آسیبپذیریام کمتر و لذتی که از روابطِ عاشقانهام میبرم بیشتر شود.
*گویا لازم است معنای بعضی از واژگانی را که به کار میبرم، بنویسم. منظورِ من از «معشوق» کسی است که زیاد دوستاش دارم، به او وابستگیِ عاطفی دارم، و با او رابطه نزدیک و جنسی دارم.
**در این متن درباره روابط عاشقانهام نوشتهام. در مورد روابط دیگر (فقط یک شب، شراکت جنسی،...) البته نظرم همین است.
۱۳۸۶ بهمن ۱۲, جمعه
تعميم ندهيم
بخشی از نامه يكی از خوانندگانِ اين وبلاگ درباره بعضی از كامنتهای اينجا را با اجازه او منتشر میكنم. عنوان از من است.
"... به نظرم خوب است کسی که با محتوای این نوشتهها مشکل دارد تکلیفِ خودش را با چند موضوع روشن کند.
1. تعمیم دادنِ مشاهدههای شخصیمان بر چه پایهای است؟ چندهزارمیلیون آدم در دنیا هست، و دستکم پنداشتنی است که سلیقهها و رفتارهای همهی اینها مثلِ هم نباشد؛ چطور بهراحتی میشود حکم کرد به اینکه معشوقِ دختره اگر از رابطهی دختره با مردی خبردار شود برخواهد آشفت؟ آیا واکنشِ معشوقِ نویسندهی وبلاگ لزوماً مثلِ واکنشِ معشوقِ خودِ ما است؟
و گاه نظریه میدهیم در بابِ طبیعتِ بشر بدونِ اینکه یا در این موضوع متنِ جدیای خوانده باشیم یا حتی بیش از یک نمونه دیده باشیم. آیا هیچ گزارشِ عینیای یا هیچ آماری خواندهایم از همخوابگیِ سهنفره؟ چند بار شخصاً تجربه کردهایم؟
2. خیلی از بحثها به طرزِ ناخوشایندی لفظی است. کسی که میگوید عشق نمیشود همراه باشد با تعددِ روابط، اگر دارد حکمی میکند که محتوای تجربی دارد باید حکماش پشتوانهی تجربی داشته باشد—و این تعمیمدادنهای نابجا را به یادمان میآورَد. اما اگر گمان میکند که مدعایش نتیجهی تعریفِ "عشق" است باید بسیار مراقب باشد. اولاً که روشن نیست که اینجور واژهها هیچ تعریفی داشته باشند به معنایی که عموماً از "تعریف" مراد میکنیم (و این بحثْ فنــّی و مفصل است). ثانیاً—و مهمتر—به فرض که نتیجهی تعریفِ عشق این باشد که جز با معشوق نمیشود خوابید یا نمیشود بیش از یک معشوق داشت یا نمیشود معشوق داشت و با غیرمعشوق خوابید؛ نتیجه چه خواهد بود؟ چرا این تعریف (-ِ به نظرِ من جعلی) باید نحوهی زندگیِ مرا عوض کند؟
ظاهراً نمیشود انکار کرد که میشود نسبت به کسانِ متعدد احساسِ محبت داشت، و این احساس میتواند شدید باشد. و میشود کسانِ متعدد را خواست. حالا اسمِ این وضعیتها "عشق" نیست؟ نباشد—بودنشان را که نمیشود انکار کرد. مدعی میتواند احساسِ شخصیِ خودش را تعمیم بدهد و گزارشِ ما از احساسمان را توّهم بداند؛ اما این منطقاً انکارناشدنی است که میشود گمان کنم که کسی را دوست دارم و گمان کنم که کسی را میخواهم. حالا چرا باید اینها را مهار کنم؟
پذیرفتنی است که کسی متشرع به شریعتی باشد که نهیاش کند از سعی در ارضای توأمانِ همهی خواستههایش، و پذیرفتنی است که کسی مقیّد به سنـّتی باشد که در این مورد محدودیتگرا است. اما اینکه اینجور چیزها را (احتمالاً همراه با جامعهشناسی/روانشناسیِ آماتورِ مستقل از تجربه) چونان دلیل عرضه کنیم، این پذیرفتنی نیست از نظرِ من."
۱۳۸۶ بهمن ۱۰, چهارشنبه
آداب
لبهاش را گذاشت روی لبهام. خسته و بیمیل بودم. گذاشتم مرا ببوسد بدون اینكه كوچكترین حركتی كنم. بوی الكل از دهاناش بیرون میریخت. چشمانام بسته بود و سرم را به دیوار تكیه داده بودم. و او رویام افتاده بود. پرسید كه آیا خوابم؟ خواب نبودم؛ مرده بودم. كنارِ محوطه رقص گوشهای نشسته بودم. عرق از سر و رویام میریخت؛ خستگی از پاهام. بعد از اینكه یك دور با هم رقصیدیم، همهی شب دست از سرم برنداشت. گفت كه در خواب مرا میدیده و حالا اینجا پیدایم كرده. به وضوح مستِ لایعقل بود. جوابی ندادم. باز مرا بوسید. این بار گوشهی لبام را. همانطور كه مهمل میگفت، نشست كنارم. اینقدر نشست كه چشمانام را باز كردم. اجازه گرفت كه مرا ببوسد. با حركتِ سر نشان دادم كه: نه. معذرت خواست و رفت. بلند شدم كه باز برقصم. وسطِ محوطه خودش را به من رساند. دستش را گذاشت به كمرم و یك دورِ دیگر رقصیدیم، قبل از تمام شدنِ مهمانی و خداحافظی.
۱۳۸۶ بهمن ۷, یکشنبه
سهتایی
دقیق نمیدانم چه چیزهایی بر ذهن و احساسِ من میگذشت، وقتی كه معشوقام معشوق دیگری به بـَر داشت و من این طرفِ خطِ تلفن با او معاشقه میكردم و همزمان صدای همخوابگیِ آن دو را میشنیدم و آن دو صدای مرا میشنیدند و این چیزی از میل و لذت من كم نمیكرد—اگر زیاد نكرده باشد.
نمیتوانم دقیق باشم. میتوانم چیزهایی را توضیح دهم. مثلاً اینكه هیچوقت تا به حال از تصورِ اینكه معشوقهام با دیگرانی باشند، حسِّ بدی نداشتهام. شاید به این دلیل كه آنقدر در معاشقههام به من خوش گذشته كه میتوانم تصور كنم چه لذتی در جریان است. و از این خوشحال باشم كه معشوقام و انسانِ دیگری دارند لذت میبرند. اما این تصویر تا دیروز كاملاً ذهنی بود. حالا كمی برایم روشنتر شده است: صدا من را برده بود میان همخوابگی معشوقام با معشوقاش و بهوضوح میشنیدم كه لذت میبرند. میشنیدم و حالا میفهمم كه تصویرِ ذهنی من داشته كامل میشده. و این اصلاً چیزی از لذت بردنام كم نكرد. نمیتوانم ادعا كنم چیزی بر آن اضافه كرد. (چطور میشود فهمید كه مثلاً اين بار كه بيشتر خوش گذشته آيا دقيقاً به خاطرِ سهتايی بوده؟) ولی حالا حتی شاید احساسِ بهتری نسبت به همخوابگیهای معشوقام/هام با دیگران دارم.
نمیدانم. دقیق نمیدانم چه پیش میآمد اگر تصویر هم میداشتم. میتوانم خودم را تصور كنم كه در جایگاهِ بیننده و شنونده همچونان لذت ببرم. شاید كه—اگر حضور و اجازه داشته باشم—مداخله كنم. نه به آن معنا كه آن دو را از هم جدا كنم: اگر بتوانم مشاركت كنم. نمیدانم.