روايتِ کوتاه
احساس میکنم دستانات را که دورِ تنام، تنِ برهنهام، حلقه شده است؛ زانوانات پازلوار پشتِ زانوانام جا خوش کردهاند؛ گرمای تنات، تنِ برهنهات، روی پوستِ تمامِ سطحِ پشتام میلغزد و من خوابيدهام پشت به تو در نيمهشب. و البته که تصويرِ شبهایباهمبودنمان برايم بيش از اين است. خيلی بيش از اين، پسره.
che hesse khobi.
پاسخحذفاز لینک رادیو زمانه اومدم
پاسخحذفخوش بگذره کلا زندگی
:)
Ba in postet hal kardam, poooofffff....
پاسخحذفبا وجود آنکه معتقدم تعدد روابط لجام گسیخته موجب سردرگمی احساست شده واز زلال بودنشون کاسته.امااین پستت نشون میده که برای پیدا کردن آنچه باید هنوز وقت داری:-)
پاسخحذفگاهی اوقات میام اینجا رو میخونم اما تا حالا کامنت نذاشته بودم ... راحت بودن با خودت اینجا رو خوندنی کرده ...
پاسخحذفو شيرينيش را؟
پاسخحذفاين پستت يكجورهايي ته دلم را لرزاند دختره:)
dele khosh siri chand ??
پاسخحذفاین نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
پاسخحذفاين زنكه جنده ايدزي چي ميگه؟؟؟
پاسخحذف