۱۳۸۵ بهمن ۳, سه‌شنبه

ثروت

سرِ انگشتانم را نگاه می‌کنم. می‌گويند عصب‌ها جمع شده‌اند در اين قسمتِ بدن. لمس‌شان می‌کنم با شست‌هايم. خوشايند است اما خالی از احساس. چند بار اين انگشتان معشوقانی را نوازش کرده‌اند؟ چند بار لغزيده‌اند روی چروک‌های گوشه چشم‌های معشوق؟ چند بار روی شقيقه‌ها؟ چند بار خط خنده را دنبال کرده‌اند روی صورت‌هاشان؟ چند بار رفته‌اند لای موهای پرپشت و کم پشت؟...
چقدر ثروت‌مندند سرِ انگشتانم....

۱۳۸۵ بهمن ۱, یکشنبه

پايايی

تا جايی که ديده‌ام، روابطی که طبيعی عمق پيدا می‌کنند و می‌پايند کم‌شمارترند نسبت به آن‌هايی که طرفينِ رابطه يا حداقل يکی از طرفين برای پابرجا ماندن‌اش تلاش می‌کنند. و به همان نسبت لذت‌بخش‌تر و هيجان‌انگيزتر هم هستند. و بايد که کيفيتی خاص داشته باشند که شرايط و اتفاق‌ها خراب‌شان نکند.

دوستی دارم که بيش از 12 سال است همديگر را می‌شناسيم. اوايل، طبيعتاً، با هم زياد وقت می‌گذرانديم. 3 سال هيچ رابطه‌ای نداشتيم و حالا 5 سالی است که دور از هم زندگی می‌کنيم. در فاصله جغرافيايیِ زياد از هم و گاه مدتِ زيادی از هم بی‌خبريم. با اين حال هنوز به همديگر بسيار نزديک هستيم و کيفيتِ رابطه‌مان به شدت خوب و راضی‌کننده است، اگرچه شايد فقط 5 يا 6 بار در سال با هم مفصل صحبت کنيم و يک بار هم ديدار. و دل‌تنگی که زياد به سراغم(مان؟) می‌آيد. سال‌هاست که نگرانِ از دست دادنِ او نيستم. او هم همين را می‌گويد. و آرامش و احساسِ امنيتِ زيادی در رابطه‌مان داريم.

چه می‌شود که به پايايیِ رابطه‌ها حساس می‌شويم و برايمان مهم می‌شود؟ فقط زمانی که ازدست‌رفته می‌بينيم‌شان؟ برای من لزوماً اين‌طور نيست. بوده است زمان‌هايی که رابطه‌های نزديکِ اغلب عاشقانه‌ام از اوج افتاده باشند و نگرانی به سراغم بيايد که: نبايد کاری کرد؟
به گمانم نبايد کاری کرد. وقتی که تو به تمامی خودت باشی و ديگری نيز به تمامی خودش باشد، اگر که رابطه، دوطرفه، دل‌پذير باشد، می‌ماند و لبريز می‌کند. گاهی اين خودِ آدم‌های رابطه هستند که احساسِ نبودِ امنيت را به آن منتسب می‌کنند. و البته که اگر رابطه را بخواهی ولی چيزی خراب شود، چيزی رابطه را خراب کند، يا ديگری نخواهد و تو آگاه باشی/شوی، وضعيت دردناک می‌شود. من از شرايطی حرف می‌زنم که لزوماً به خراب شده بودنِ رابطه آگاه نيستيم و نگرانِ پايايی‌اش هستيم. هرچه باتجربه‌تر شده‌ام، هر قدر اعتماد به نفس‌ام بيشتر شده، اين نوع نگرانی در من کم‌تر شده است.

۱۳۸۵ دی ۲۹, جمعه

قله

«با هم كه بوديم، تنها كه مي‌شديم، شروع مي‌كرديم. با هم مي‌رفتيم. با هم مي‌آمديم. اولش آهسته مي‌رفتيم؛ مي‌رفتيم و مي‌رفتيم. مي‌رفتيم و مي‌آمديم. مي‌آمديم و مي‌رفتيم. او مي‌رفت و من مي‌آمدم. من مي‌رفتم و او مي‌آمد. با هم مي‌ايستاديم. با هم راه مي‌افتاديم. سرعتمان را زياد مي‌كرديم، يا آهسته‌تر مي‌رفتيم. با خنده مي‌رفتيم، در سكوت مي‌آمديم. در سكوت مي‌رفتيم، با خنده مي‌آمديم. آنقدر تند مي‌رفتيم كه به نفس‌نفس مي‌افتاديم. آنقدر آهسته مي‌رفتيم، به خودمان كه مي‌آمديم ايستاده‌ بوديم. با هم مي‌ايستاديم. نفس‌هاي بلند مي‌كشيديم. ضربان قلبمان كه آرام‌تر مي‌شد، راه مي‌افتاديم. او كه مي‌ايستاد، من هم مي‌ايستادم. من كه مي‌ايستادم، او هم از رفتن بازمي‌ايستاد. كمي كه مي‌رفتيم، با هم برمي‌گشتيم تا باز با هم شروع كنيم. من كه خسته مي‌شدم، او بغلم مي‌كرد و ادامه مي‌داد. او كه خسته مي‌شد، جايمان را عوض مي‌كرديم. قله اولش نزديك به نظر مي‌آمد. اما هر چه كه مي‌رفتيم، دور و دورتر مي‌شد. سريع‌تر هم كه مي‌رفتيم، بيشتر دور می‌شد...»

داستانِ کوتاهی از آذردخت بهرامی. انتشار اول: کتابخانه خوابگرد، 1383. انتشار دوم: مجموعه داستان شب‌های چهارشنبه، نشر چشمه، 1385.

۱۳۸۵ دی ۲۵, دوشنبه

در خواب

صبحی، با شخصِ نسبتاً غريبه‌ای قرارِ ملاقاتِ کاری داشتم. شبِ قبل، هنگامِ خواب، با تأکيد به خودم قرار را يادآوری کردم که خواب نمانم. خوابيدم و خواب ديدم: محلّ قرارمان به جای دفترِ کارِ رسمی، اتاقم در خانه بود و او به جای آقايی جدّی و نه‌چندان خوش‌تيپ، جوانِ جذابی بود. مبهوتش بودم. او به من نزديک شد، نوازشم کرد و همديگر را بوسيديم با جزئيات و حواشی.

صبح از يادآوریِ آن‌چه در خواب ديده بودم عصبانی، بهت‌زده و ناراحت بودم. ذهنم کاملاً خسته بود. سعی کردم به تصويرهای ذهنیِ ساخته‌شده در خواب فکر نکنم. اما اصلاً تمرکز نداشتم. آيا بايد که قرار را به هم بزنم؟ موکول کنم به روزی ديگر؟ فايده‌ای دارد؟ با خودم فکر کردم: بهتر است زودتر قرار را بروم تا تصويرهای واقعی جايگزينِ قبلی‌ها شود.

از درِ ساختمانِ محلِّ کارِ او که وارد شدم، اضطرابِ ناشناخته‌ای به سراغم آمد: ضربانِ شديدِ قلب همراه با نبودِ اعتماد به نفس. اگر ببينمش و بخواهم ببوسمش؟ اگر که مهربان باشد؟ اگر که رؤيا حقيقی شود؟ و فکرهايی از اين دست. مثلِ چند بارِ قبل، جدّی، بدلباس، بی‌توجه و خشن بود. با اين حال، تمرکزِ من کامل نبود، اعتماد به نفسِ کافی نداشتم و انگار که کندذهن شده باشم، حرف‌هايش را سريع درک نمی‌کردم.

اين تجربه نه‌چندان دل‌چسب، تا مدتی رؤياپردازیِ رمانتيک/اروتيک را به من زهر کرد.

۱۳۸۵ دی ۲۱, پنجشنبه

a simple survey

به نظرم بهتر می‌بود پژوهش‌کنندگان خودشان را معرفی می‌کردند و بيشتر درباره کارشان توضيح می‌دادند. به هر حال، من پرسش‌نامه‌شان را جواب دادم. گفته‌اند آمارِ به‌دست‌آمده را برای تخمينِ سرعتِ پخشِ بيماری‌های مقاربتی (STDها) می‌خواهند.

۱۳۸۵ دی ۱۹, سه‌شنبه

بوسيدن

گوشه خيابان، صندلیِ جلوی ماشين. هوا: سرد، تاريک. از جايی عمومی برمی‌گشتيم. حال‌مان خوب بود. از هم خوش‌مان می‌آمد. دوست بوديم. حرف می‌زديم، ملايم: او از من تعريف می‌کرد، من از او. صندلی‌های جلو راحت نبود. دسته‌دنده مزاحم بود و فرمان جایِ نشستنِ او را تنگ کرده بود. گرم بوديم و دستان‌مان به هم قفل شده بود. رفتيم روی صندلیِ عقب. در آغوشِ هم می‌رفتيم اما نمی‌مانديم، فضا اجازه نمی‌داد! شيشه‌های ماشين بخار گرفته بود و احساسِ امنيتِ نسبی... احساسِ محبت و نزديکیِ زياد می‌کردم. صورتم را جلو بردم که گونه‌اش را ببوسم، با زيرکی لبش را جلو آورد. پرهيزی نداشتم. و لبان‌مان مماس شد. نفس‌ام چند لحظه در سينه‌ام ماند. حرارتِ خواستن‌اش به شقيقه‌هايم رسيد. چشمانم را بستم، لبانم را کمی باز کردم و لبانش را چشيدم... لذت می‌بردم؛ لذتِ ناب. مکث کردم؛ چند ثانيه. از همان فاصله، که چهره‌ها متفاوت‌اند، از همان بی‌فاصلگی، در چشمانش لذت بردن را ديدم. گفت که دوست دارد ادامه دهيم و دوست داشتم. با اشتياقِ زياد لب‌ها، گونه‌ها، پهنای صورتش را می‌بوسيدم و زبان‌هامان که بازیِ شيرينی داشتند با هم. و چهره مسحورِ او که مرا به ادامه بوسيدن مشتاق‌تر می‌کرد...

بوسيدن ادامه محبت است. ابرازِ دوست‌داشتنِ کسی. و اثرش می‌تواند نزديکیِ فراوان باشد. برايم بوسيدن پُلی است ميانِ خواستنِ ذهنیِ کسی و چشيدنِ جسم‌اش. و از شورانگيز‌ترين لحظه‌هايم بوسه‌های اولِ يک رابطه است: آن‌هايی که آدم را مشتاق می‌کند به ديدارهای بعدی. آن‌هايی که حس تشنگی می‌آورد. و در حافظه چون يک تصويرِ ناميرا حک می‌شود.
بوسيدن برايم بسيار هم تحريک‌کننده است. مخصوصاً وقتی که خود عاملم، خود شروع کرده‌ام و مهلت نمی‌دهم برای نفس کشيدنِ ديگری، می‌شود که گاه لذتِ جنسیِ زياد ببرم از رابطه دهان‌ها و زبان‌ها. و هرگز خوابيدن با کسی را بدونِ بوسيدن تصور هم نکرده‌ام که به نظرم چيزی بزرگ کم خواهد داشت. و شده است که کسی را معشوق ندانم، که عاشق نباشم و باز شديداً ببوسم‌اش. دوست داشتنِ کسی برايم کافی است که لبانش را بخواهم. که حسِّ بی‌لکِ لذت را تجربه کنم.

۱۳۸۵ دی ۱۲, سه‌شنبه

اعتماد

چه وقت تصميم می‌گيرم يا می‌خواهم که با کسی بخوابم؟ درست نمی‌دانم. معمولاً جز خواستنِ تنِ ديگری، چيزهای زيادی ذهنم را اشغال می‌کند: آيا او آدم‌حسابی هست؟ رفتارش هنگامِ خوابيدن اذيت‌ام نمی‌کند؟ اگر چيزهايی بخواهد و نخواهم؟ اگر «نه» را نفهمد؟ اگر بدونِ اجازه کاری کند که نخواهم؟ اگر چيزهايی بخواهم و او فکر کند نبايد بخواهم—حق‌ام نداند؟ اگر بعد از بارِ اول ديگر نخواهم‌اش، دل‌پذير نباشد و او آزارم دهد؟ مجبورم کند؟
تا حدی می‌شود اين تشخيص‌ها را به شعور و دريافت‌هايم واگذار کنم. تا حدی می‌شود ريسک را بپذيرم. ولی با اين همه چيزی اين ميان لازم است برای هم‌خوابه شدن: اعتماد.

مرور: اولين بار با کسی هم‌خوابه شدم که عاشق‌اش بودم. ديوانه‌وار فکر می‌کردم که هر آن‌چه او بخواهد بايد انجام دهم. او خواست، عريان شدم، در آغوش‌اش—از ديدِ خودم—زيباترين شکلِ ابرازِعشق‌ام را به نمايش گذاشتم و چيزی در وجودم بود بيش از اعتماد. بعدی دوستی بود که هم‌خوابه شدن با او کم‌ترين ريسک را داشت. بعدی، دوستِ ديگر و بعدی، باز دوست. دوست... دوستانی که گاه معشوقان‌ام بوده‌اند، گاه معشوق‌ام شده‌اند و گاه هيچ: بعد از هم‌خوابه شدن هم دوست مانده‌اند.

اگر تنِ کسی را بخواهم، نمی‌توانم به سادگی با او بخوابم. اگر که دوست نباشم با کسی، هرقدر هم که جالب باشد و خواستنی، نمی‌توانم خودم را راضی کنم به هم‌خوابگی. اعتماد کردن ساده نيست. هم‌خوابه شدن ساده است. بدونِ اعتماد نمی‌توانم—نتوانسته‌ام تا به حال. هم‌خوابه شدن برايم سخت است: مقدمه و پيش‌درآمد و حاشيه دارد و گاه که لذتِ خواستنِ تنِ ديگری را در من می‌کشد. گاه که فرصت‌هايی را با آدم‌های جالب و خواستنی از دست داده‌ام. گاه زيادی سخت گرفته‌ام؛ گاهی که بسامدش زياد بوده. بدونِ اعتماد می‌شود؟