در خواب
صبحی، با شخصِ نسبتاً غريبهای قرارِ ملاقاتِ کاری داشتم. شبِ قبل، هنگامِ خواب، با تأکيد به خودم قرار را يادآوری کردم که خواب نمانم. خوابيدم و خواب ديدم: محلّ قرارمان به جای دفترِ کارِ رسمی، اتاقم در خانه بود و او به جای آقايی جدّی و نهچندان خوشتيپ، جوانِ جذابی بود. مبهوتش بودم. او به من نزديک شد، نوازشم کرد و همديگر را بوسيديم با جزئيات و حواشی.
صبح از يادآوریِ آنچه در خواب ديده بودم عصبانی، بهتزده و ناراحت بودم. ذهنم کاملاً خسته بود. سعی کردم به تصويرهای ذهنیِ ساختهشده در خواب فکر نکنم. اما اصلاً تمرکز نداشتم. آيا بايد که قرار را به هم بزنم؟ موکول کنم به روزی ديگر؟ فايدهای دارد؟ با خودم فکر کردم: بهتر است زودتر قرار را بروم تا تصويرهای واقعی جايگزينِ قبلیها شود.
از درِ ساختمانِ محلِّ کارِ او که وارد شدم، اضطرابِ ناشناختهای به سراغم آمد: ضربانِ شديدِ قلب همراه با نبودِ اعتماد به نفس. اگر ببينمش و بخواهم ببوسمش؟ اگر که مهربان باشد؟ اگر که رؤيا حقيقی شود؟ و فکرهايی از اين دست. مثلِ چند بارِ قبل، جدّی، بدلباس، بیتوجه و خشن بود. با اين حال، تمرکزِ من کامل نبود، اعتماد به نفسِ کافی نداشتم و انگار که کندذهن شده باشم، حرفهايش را سريع درک نمیکردم.
اين تجربه نهچندان دلچسب، تا مدتی رؤياپردازیِ رمانتيک/اروتيک را به من زهر کرد.