موضوعِ تــَن
مدتِ زیادی نیست که آگاهانه تنام را دوست دارم. سعی میکنم بیشتر بشناسماش، خواهشهایش را برآورم، و آرام و سالم و سرخوش نگهاش دارم—که اغلب موفق نیستم.
اینجا نمیخواهم از فشارهای بیرونی (قوانین محدودکننده، دین، عرف، سنت، و غیره) بنویسم. میخواهم، اگر بتوانم، از فشارهای درونی (ذهن، اندیشه، عادت، و غیره)، که مانعام میشود از تنام لذت ببرم، حرف بزنم—آنقدر که میفهمم.
دقیقاً نمیدانم چند ساله بودم و چه كسی به من گفت كه بدنام خشك است و حركتهایم ناظریف. احتمالاً در مهمانیای بودم و در حالِ رقص و شادی. نمیدانم. قضاوت دیگران برایم مهم نبود. اساساً بدنام موضوعِ ذهنیام نبود كه حالا نظرِ دیگران برایم مهم باشد. اما نكته این است كه این عبارت تا مدتها تنها چیزی بود كه درباره بدنام از كسی شنیده بودم و تصویری منفی در ذهنام از تنام ساخته بود. (این سؤال هنوز هم گاهی در ابتدای آشنا شدنام با پسرها ناخودآگاه به ذهنام میرسد كه "او كه مرا نمیشناسد، از چه چیزِ منِ ناظریف خوشاش آمده؟")
بعدتر (فكر كنم در دوره دبیرستان بودم) همین تصور یا چیزی شبیه به این از تنام باعث شد كه فكر كنم با دیگر دخترانِ همسنوسالام فرق دارم. رفتارم هم به مرور عوض شد و احساسِ خوبی داشتم. در واقع ناظریف بودنِ من تبدیل شده بود به نوعی جذابیت میان دخترها. توجه به تنام با توجهی كه دخترانِ دیگر به تنهاشان میكردند فرق داشت. دوست داشتم قویتر و عضلانیتر باشم، لباسهای اسپرتِ شیك بپوشم، و عجلهای نداشتم كه موهای پشتِ لبام را به محضِ جوانه زدن، بند بیندازم. دوستانِ پسرِ فراوان داشتم و همهشان برایم "رفیق" بودند. این دوره زیاد طول نكشید.
اولین دوستپسرم تصویرِ دیگری از تنام را نشانم داد. تنای كه پوستِ لطیفی دارد، منعطف است، و "خواسته" میشود. از آن به بعد تصویرهایم دو تا شده. اما نكته اینجاست كه هر زمان كه به دلیلی دوستپسر یا معشوقی ندارم، درصدی از همان تصویرِ اول، به تناسبِ حالم، به ذهنام برمیگردد. انگار كه باید همواره تنام خواسته شود تا حسام كاملاً نسبت به تنام مثبت شود. این حالت را دوست ندارم. فكر میكنم شادتر و سالمتر خواهم بود اگر در هر شرایطی به تنام اعتماد داشته باشم.
این بحث برایم مهم است. دوست داشتم كه میتوانستم بهتر و پختهتر بیاناش كنم. افسوس.