نيمهمستی
بعد از اينکه دوستم قرار گفتوگو را به هم زد –تا نمیدانم کی،دوباره- نيمهمستی چسبيد.
نيمهمستی
بعد از اينکه دوستم قرار گفتوگو را به هم زد –تا نمیدانم کی،دوباره- نيمهمستی چسبيد.
ذهنم حسابی مشغول است. مینويسم که شايد منظم شود.
دوم: رابطه خاصی با ب ندارم. دوستيم. قبلاً رابطه نزديکی داشتيم. نمیدانم چرا گاهی به او فکر میکنم. مثلاً اين روزها.
پنجم: کار و زندگی هم دارم جدای اين افکار و روابط.
ششم: جنگ و دعوا هم در خانه دارم به خاطر نوع زندگیام.
رؤيا
در خوابم بودی؛ روشن و شفاف. و فضا، اتاق کوچک و تاريکات بود. و زمستان بود. من پلههای خانهتان را بالا میآيم و فقط پاهايم با جورابهای سفيدِ کلفت در تصوير مشخص است. تو پشت کامپيوترت نشستهای. به تو میرسم و دستهايم را از پشت سرت حلقه میکنم دور گردنات. و فقط تو در تصوير پيدايی و دستهای من و حالا لبهايم که روی پوست گردنت نشسته. چشمانت مهربان میشوند. و من خيلی وقت است چشمان مهربانت را نديدهام.
رؤياهايم را دوست دارم. زياد نيستند اما اغلب پر از تصويرند. و صبحهايی را که نمیخواهم تصويرهای ذهنیام را از دست بدهم زياد دوست دارم. صبحهايی که کندن از تختخواب برايم سخت است. مثل امروز.
حالِ بد
میخواستمش/ نمیخواستم
هنوز دوستش دارم و گاه دلم تنگ میشود برايش. میبينمش، اما نه زياد. حرف میزنيم، اما نه عميق. دوستيم، اما نه نزديک. دوستش دارم اما مدتهاست که ديگر نخواستهامش. زمانی خواهشم آنقدر بود که با نوسانهايش کنار میآمدم و سعی میکردم رابطهمان را حفظ کنم، بلکه بهترش کنم. او میخواست و نمیخواست و ناگهان ديگر نخواست. و رابطهمان کم شد، گم شد. هنوز میخواستمش. گفتمش. فايده نکرد. زمان گذشت. برگشت. نه کامل. باز با شک: میخواست و نمیخواست. و من نمیخواستم. خوشحال شد: چون او هم نمیخواست. گاهی حرف میزنيم و دلمان تنگ میشود برای هم. اما در پسِ اين رابطه، اين دوستی، تعادلی وجود ندارد. همچنان: او گاهی دوست هست و گاهی نيست و من هميشه دوست هستم. با اينکه نمیخواهمش.
اين تجربه را موازی با آن يکی تجربه میگذرانم. خندهدار است: دو نقش متفاوت (در کنار نقشهای بیشمار ديگر). آيا او که میخواهدم، مثل من، که ديگری را میخواستم، رفتار میکند؟ آيا او هم تلاش میکند بر حفظ رابطه دوستانه؟ آيا او هم ممکن است روزی، زمان که بگذرد، ديگر نخواهدم؟ گرچه شرايط يکسان نيست. من در حس اين لحظهام ترديد ندارم. او، که میخواستمش، ترديد داشت. و تفاوتهای ديگر. و تأملاتی که ادامه دارد...
میخواهدم/ نمیخواهمش
دشواریِ ماجرا در اين است که رابطه، چنان که هست، برايم دلپذير است و چنان که –حدس میزنم- او میخواهد باشد، چشماندازِ جالبی برايم ندارد. و حالا –اينطور که نشان میدهد- میخواهد رابطهای که دوستش دارم، عوض شود: نوعی رابطهی نزديک، شايد دوستدختر/دوستپسر.
دوست ندارم اين حرفها را از سرِ سوءتفاهم بزنم. و اين يعنی حتماً با او گفتوگو خواهم کرد. اما حدسم را هم نمیتوانم کمارزش بدانم: سابقهای بوده و بيان مقصودی و گذشتهای. موقعيت خوبی نيست. دوستش ندارم (موقعيت را) و دلم میخواهد برگردد به زمانی که او چيزی از اين جنس در ذهنش نمیگذشت يا وانمود میکرد نمیگذرد.
دارم بلندبلند فکر میکنم درباره موضوعی که برايم کمی پيچيده است و مهم. و همچنان تأملاتم ادامه دارد...
دلم میسوزد كه چرا ما را برای يافتن برخی بديهيات زندگی اينچنين به جنگ واداشتهاند. و دلم بيشتر میسوزد كه چرا برخی از همسنوسالانم به وضوح در اين جنگ شكست را پذيرفتهاند و از اساسیترين حقوق كاميابی و سرخوشیشان گذشت كردهاند. حقوق بسيار ابتدايی مثل چگونه لباس پوشيدن، رقصيدن، معاشرت با جنس مخالف، تصميمگيری در مورد بدن و ارتباط جنسی، و حتی زندگی مستقل. احساس گناهی كه اكثر و اغلب ما كم و بيش تجربه كرده ايم، گناهی كه معلوم نيست چرا گناه است.
رها
از اولين دوستپسرم، چيز دلپذير زيادی در ذهنم نمانده. آنچه هنوز بعد از 5 سال پررنگ است: نگاه اطمينانبخش عاشقانه آرامش در سياهی يک شب تابستانی است. نگاهی که تا صبح غرقش بودم. اين آخرين باری نبود که مجذوب نگاههای اطمينانبخش میشدم. اطمينان به پايداری رابطه، به ماندگاری احساسات. و بعد با تمام شدن رابطهها، هر بار شکستنهای عجيب.
تجربهام میگويد اين اطمينانها ربطی به عشقورزی و رابطه خوب ندارد. میشود عاشق بود، عميقترين رابطهها را تجربه کرد و به پايش و ماندگاری رابطه فکر نکرد. تجربهام میگويد بايد رها، رها، رها بود.
«ژیل» ـ پرسوناژ مرد داستان ـ خطاب به همسرش ـ «لیزا» ـ میگوید: «اگه آدم میخواد از همه چیز مطمئن باشه، باید به روابطِ کوتاهمدّت اکتفا کنه.» امّا وقتی که لیزا، میگوید قصدش چنین رابطهای نیست، ژیل پاسخ میدهد:
در این صورت، برای اینکه ادامه پیدا کنه، باید عدم اطمینان و تردید رو قبول کرد، از امواج سهمگین گذشت، کاری که فقط با اعتماد میشه انجام داد، باید خود را به امواجِ متضاد و متناقض سپرد، گاهی شک، گاهی خستگی، گاهی آسایش، ولی در ضمن باید دائم خشکی رو هم در نظر داشت.
پاسخِ ژیل در برابر «تردیدهای عشق»، تنها یک چیز است: «اعتماد».
ذهن بازيگوش
فکر میکنم ميان بازيگوشی ذهن و ابراز آن فاصلهای است که بايد خودآگاه آدم تصميم بگيرد. من اين فاصله را تقريباً حذف کردهام و از آنچه پيش میآيد راضی و خوشحالم. هرچند که به ديرپا بودنِ روابطم لطمه میزند و البته اعتقاد دارم اگر طرفی ظرفيت اين را نداشته باشد، بگذار ديگر طرف نباشد.
من
پيادهرویِ تنهايیِ طولانی در خيابانی آشنا. و خوشحال بودن. و يادآوری لحظههای خوب. و پُر شدن از تو. و خالی شدن از دلتنگی. و لذت بردن از همهچيز.
با فکر کردن به رابطهمان، کودک میشوم. میتوانستم تمام راه را لیلی کنم بی هراس از نگاههای آدمبزرگها. تمام راه را. بیاغراق. دوست دارم حضوری، حسٌ اين لحظهام را برايت گزارش کنم. وقتی سرم را گذاشتهام روی بالش مخصوص: جايی ميان کتف و سينهات.
بخشندگی
از زنانی حرف نمیزنم که "اُوِر دُز" کردهاند از بس بخشيدهاند و از مردانی نمیگويم که بخشندگی را جزئی از وظايف ناهمجنسانشان میدانند. از آدمهای امروزی حرف میزنم که اطرافم هستند.
میفهمم که وقتی زنی، صبح در نقش مادر فداکار از خواب بيدار میشود و شب در نقش "تَن"ای فداکار به بستر میرود، يکسره در کار بخشيدن است (و ممکن است حتی اين را نداند) و هيچ لذتی از بخشندگیاش نمیبرد. و میفهمم که وقتی مردی، صبح در نقش نانآور خانواده برمیخيزد و شب در نقش رئيس خانه به بستر میرود و مثل کارفرما از همبسترش چيزهايی میخواهد بیآنکه بداند يا به اين موضوع فکر کند که چه میتواند به او ببخشد، تجربهای از بخشندگی ندارد.
از کليشههای جنسيتی و از نقشهای غالب بر زندگی روزمرهمان (روزمره متعارف) حرف نمیزنم که فرصت نمیدهد نفسی تازه کنيم و بردهوار گرفتاريم. و حواسم هست که اين کليشههای جنسيتی، اغلب روابطی مردسالار و غيردموکراتيک میسازند: از روابط کاری و خشک گرفته تا روابط عاطفی و جنسی.
با گذر از اينها میخواهم از لذت بخشندگی بگويم و اينکه از جمله کسانی هستم که خوشبختانه رابطه مبتنی بر بخشندگی را تجربه کردهام. رابطهای که سيراب میکنی و سيراب میشوی؛ و لذت دو چندان میبری: هم از سيراب کردنِ ديگری و هم از سيرابشدگی خود. و طبيعی است که در اين نقش دوگانه گاه، کاملاً خوب نبودهام. به نظرم اهميت ماجرا بيشتر در اين است که آدمهای يک رابطه از اين موضوع، يعنی لذت بخشندگی، آگاه باشند.
دوستپسر= سوءتفاهم
قبلتر از اين خوشحال بودم که خانوادهام روشنفکر است و میپذيرد دوستپسرداشته باشم. قبلتر دوستپسرهايم را درست با همين عنوان معرفی میکردم و خب کمی هم راحتتر بودم برای بيرون رفتن، دير به خانه آمدن و مشکلات مسخرهای از اين دست. اما يکی دو ماه که میگذشت مشکل بزرگ ديگری سر بر میآورد. خانواده فکر میکرد اين آدم، آدمی است که برای آينده (ازدواج) در نظر گرفتهام و سختگيریها شروع میشد: چهکاره است؟ چند ساله است؟ خانوادهاش؟ سطح سوادش؟ و... از من توضيح که اين فقط دوستی و در نهايت عشق است و قرار نيست کسی تشکيل خانواده بدهد و از آنها ابراز نگرانی که: حالا که اين آدم قرار نيست تشکيل خانواده بدهد و خصوصيات فلان و فلان را هم دارد، پس، مناسب تو نيست و ارزش تو بيش از اينهاست و... بدتر از آن وقتی بود که به هر علتی رابطه به هم میخورد. بايد شرح آن اتفاق ناگوار را میدادی و گاه آخرش میشنيدی که: عاقبت روابطی که از اول برای آينده برنامهای ندارد، همين است.
نمیدانم اين سوءتفاهم درباره دوستپسر در همه خانوادهها هست يا مختص به خانواده ماست. به هر حال موضوعی عذابآور است. آنقدر که از دو سال پيش تصميم گرفتم کسی/دوستپسری را معرفی نکنم. بله. اصلاً شرايط خوبی نيست. گاه مجبور میشوی دروغ بگويی و گاه آنقدر روابطت را پنهان کردهای که مجبور میشوی از خانواده فاصله بگيری. اما به نظرم اينطوری بهتر است تا اينکه بخواهی مدام توضيح دهی: اينها ارتباطهای کوتاهمدت من است. شايد هيچوقت نخواهم ازدواج کنم. شايد اين آدم نخواهد ازدواج کند. من از ارتباطهای گسترده با آدمهای مختلف لذت میبرم و دليل ندارد همه آنطور که خانوادهام میخواهد همشأن من باشند يا مثل من فکر کنند يا... و کسی توضيحهای تو را نفهمد که غلط هم برداشت کند که با آنها درگير شوی که ذهنت را اين "چرا" بگيرد: کسی در خانواده حرف مرا نمیفهمد؟
رنجِ بوسيدن/نبوسيدن
پنهان
عصرهای تاريک زمستانی تهران، صندلیِ عقب ماشينت. بعد از مدتها ياد بوسهها و آغوشهای پنهانیمان افتادهام. چند سال جوانتر بودم و حالا که فکرش را میکنم، میبينم اصلاً حاضر به پذيرفتن چنين ريسکی نيستم. جداً چه چيزی باعث میشد؟ "تو را دوستداشتن" زياد و بیدريغم؟ يا...؟ دلم برای دوستیمان، دوستی نزديکمان تنگ شده.
ماسک
ديشب خوابم نمیبرد. کابوس هم ديدم: کل صورتم را جراحی پلاستيک کرده بودند و چيزی از "من" باقی نمانده بود. ترسيدم. صبح که جلوی آينه دستشويی صورتم را شستم، احساس کردم چقدر از این چهرهام راضی هستم. فکرش را بکن، منی که حتی آرايش هم نمیکنم، جراحی پلاستيک... نه. خيلی حس بدی است. ياد خواهرم افتادم در جشن عروسیاش: خودش نبود. چطور توانست خندهای را که خنده خودش نيست به لب بیاورد و نگاهی را که نگاه خودش نیست به ديگران بدوزد؟
آرايش کردن را گاهی دوست دارم. آرامش میدهد و کمی تمرکز. اما اين گاهی برای من فقط سالی چند بار اتفاق میافتد. دوستی داشتم که هميشه چشمانش آرايش داشت. وقتی خسته میشديم و من بیدغدغه چشمانم را با پشت دست میمالیدم، حسودیاش میشد... حس زيباشدن مهمتر از حس رهايی و آسايش است؟ برای من که نيست.