حالِ بد
روزهای بدی است؛ شلوغ و پرتلاطم. و من از هميشه بداخلاقترم. دارم خودم را آماده میکنم برای يک گفتوگوی جانانه و سخت و سنگين که البته شايد اين صفتها را هم نداشته باشد. چند وقت است غيبش زده و منتظرم پيدايش شود. چه غمگين میشوم اگر ديگر نخواهد ببيندم. آن هم بعد از پنج سال دوستی خوب و نزديک و پرخاطره. کاش بتواند بفهمد که فرقی نکردهام. او برايم جذاب نيست. همچنان که سه سال پيش هم نبود. و من دوستش دارم. نمیدانم دقيقا چه خواهم گفت و چه خواهد گفت. اگر بپرسم و تکذيب کند، خوشحال میشوم. اگر او پيشدستی کند و پيشنهادی بدهد و من بخواهم جواب منفیام را توضيح دهم بدترين حالت است و اگر بپرسم و تأييد کند و گفتوگو ادامه پيدا کند،... سخت است يا سخت میگيرمش؟ و خيلی ناراحتم که اين همه به هم ريختهام و روی خودم کنترل لازم را ندارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر