۱۳۸۶ آذر ۲۵, یکشنبه

در توالتِ عمومی

در مكانی عمومی نشسته بودم و مطالعه می‌كردم. روی موضوعِ مهمَِ جدیدی تمركز كرده بودم و حواس‌ام به اطراف نبود. یك دفعه حس كردم كه لباسِ زیرم كمی خیس شده. و دیدم كه چقدر زیاد دل‌ام می‌خواهد با كسی بخوابم. كسی كه در آن لحظه مهم نبود كیست: تصویری در ذهن نداشتم—نه حتی فانتزی. رفتم به توالتِ عمومی. با تن‌ام كه تنها شدم، چند دقیقه استمنا... چقدر صدای دستگاهِ خشك‌كنِ دست امنیت‌بخش بود.

۱۳۸۶ آذر ۲, جمعه

خانه‌خالی

هنوز گاهی سرخوش می‌شوم از یادآوری آن روزها... به محضِ ورود به "خانه‌خالی" معمولاً هیجان‌ام را این‌طوری نشان می‌دادم: می‌پریدم در آغوشِ دوست‌پسرم و پاهایم را دورِ كمرش حلقه می‌كردم و "دورِ افتخار" می‌زدیم قبل از معاشقه.

۱۳۸۶ آبان ۲۹, سه‌شنبه

عاشقیت

اسم‌اش را می‌گذارند عشق. نه؟ وقتی نشسته‌ای و آرامی و شادی و ناخودآگاه لبان‌ات (بی‌صدا) حرکت می‌کنند: دوسِت دارم،... و دستان‌ات می‌روند تا کلیک یک آهنگِ آرامِ عاشقانه...

۱۳۸۶ آبان ۱۶, چهارشنبه

قاعدگی

اولین قاعدگی‌ام به نسبتِ سنَ‌ام آن‌قدر دیر اتفاق افتاد كه اصلاً غافل‌گیر نشدم: دوستان‌ام سال‌ها بود از نوار بهداشتی استفاده می‌كردند و مادرم مدت‌ها بود كه به "روزِ اولِ خون‌بینی" هشدارم می‌داد. تمامِ سال‌های انتظار به این فكر می‌كردم كه قاعدگی چه اثری در روحیه‌ام خواهد گذاشت. فعالیت‌های فیزیكی‌ام كم می‌شود؟ دیده بودم هم‌كلاسی‌هایم زنگ‌های ورزش درِ گوشِ خانم معلم چیزی می‌گفتند و گوشه‌ای می‌نشستند. و بعدتر كه حال‌شان را توصیف می‌كردند، می‌شنیدم كه: "درد دارم"، "بی‌حال‌ام". جز این‌ها چیزِ دیگری از همان زمان در ذهنِ من جا خوش كرد: حسَِ كثیف بودن هنگامِ قاعدگی. این‌كه آلودگی از بدنِ من/زن خارج خواهد شد. این‌كه چه مصیبتِ كریهی است نوار بهداشتی عوض كردن. این‌كه كلاً چه اتفاق چندش‌ناكی است قاعدگی...

از اولین باری كه درك كردم قاعدگی كثیف و آلوده نیست، حتی دوست‌داشتنی و فهمیدنی و كشف‌كردنی است، فقط چند سال می‌گذرد. در همه سال‌های نوجوانی و ابتدای جوانی با آن‌كه تجربه من از قاعدگی گاهی به دوستان‌ام شبیه نبود، (مثلاً درد نداشتم و اغلب فعالیتِ فیزیكی‌ام بیشتر و بهتر می‌شد.) اما مانندِ آن‌ها نسبت به آن احساسِ انزجار و تنفر داشتم. چرا؟ شاید چون تمامِ سال‌های انتظار به جای این‌كه به من/ما/زنان بگویند چه اتفاقی واقعاً در بدن‌ام/‌مان می‌افتد، از این می‌گویند كه چطور باید خود را "تمیز" كرد، چه كارهایی در دورانِ قاعدگی ممنوع (و حرام) می‌شود، و از این قبیل. بعدتر هم كه با پسرها آشنا می‌شوی و به‌شان نزدیك، یا كلاً چیزی نمی‌دانند، یا حسَِ انزجارت را از خودِ قاعده‌مندت بیشتر می‌كنند.

شده است در دورانِ قاعدگی دراز بكشم و با دقت و لذت به این فكر كنم كه چه مهمی دارد در رحم‌ام اتفاق می‌افتد. شده است كه دست‌ام آغشته به خونِ قاعدگی‌ام شود و بوی‌اش كنم و بوی هم‌خوابگی‌هام را بدهد با كمی آهنِ اضافه. مایعی كه از درونی‌ترین لایه وجودم بیرون می‌آید، كثیف نیست.

۱۳۸۶ مهر ۲۲, یکشنبه

مرگ

دل‌ام می‌خواهد لحظه‌ی مرگ‌ام ادامه‌ی ارگاسم‌ام باشد.

*جایی خوانده‌ام فرانسه‌زبان‌ها اصطلاحی را برای ارگاسم به كار می‌برند معادلِ مرگِ خفیف.

۱۳۸۶ شهریور ۲۶, دوشنبه

تازه

چيزی در نگاه‌‌اش هست كه نمی‌دانم جنس‌اش چيست: محبت است؟ توجه؟ دوست دارم زود بفهمم. پسرِ جذابی است. حتی كمی دوست‌اش دارم. اما موقعيت‌مان طوری است كه او مدام دارد به من كمک می‌كند و لطف. و من هيچ كارش را نمی‌توانم جواب گويم—نمی‌توانم؛ نه اين‌كه نخواهم. از اين موقعيت كه بيرون آييم شايد جلو رَوَم.

۱۳۸۶ شهریور ۱۲, دوشنبه

کاهلی

وضعيتِ نااميدکننده‌ای دارم: مدتی است نزديک شدن به هيچ‌کس را خوش ندارم. رفتارها، چهره‌ها، حتی بوها پـَـس‌ام می‌زنند. و جدی‌تر: بسيار دل‌ام می‌خواهد فردِ دل‌پذيری پيدا کنم و با او بخوابم. می‌گويند هميشه ميانِ خواستن و رسيدن فاصله‌ای است. هيچ تلاش کرده‌ام؟

۱۳۸۶ مرداد ۱۴, یکشنبه

استمنا

وقت‌هايی هست که از هميشه زن‌تر هستم. انگار پوستِ بدن‌ام نرم‌تر می‌شود و از سـُريدنِ ملايمِ چيزی بر بدن‌ام لذت زياد می‌برم. طوری که انگار ذره‌ذره اصطکاک‌اش را با بدن‌ام درک می‌کنم.
خيال‌ام جای ديگر می‌پَرَد، دستانم روی بدن‌ام می‌لغزد...

۱۳۸۶ مرداد ۷, یکشنبه

عشق

بعضی‌ها بعضی نامه‌ها را طوری می‌نويسند که دست‌کم دو بار (تا بی‌شمار) بخوانی‌شان و هر بار هم لذتِ زيادِ عميقی ببری. بعضی‌ها طوری جذاب‌اند که می‌خواهی هی نگاه‌شان کنی و چشم برنگيری و غرق شوی در تصويری که می‌بينی. بعضی‌ها آن‌قدر شفاف‌اند که دل‌ات نمی‌آيد لـَکه‌‌شان بيندازی. می‌ايستی دور و هيجان‌زده تصويرِ بی‌لـَکی از خودت می‌بينی که کم‌نظير است. اتفاقاً همه اين‌ها مالِ بعضی وقت‌هاست که عاشقِ بعضی‌ها هستی. و حس می‌کنی مهمِّ زيبايی دارد ميان‌تان اتفاق می‌افتد...

۱۳۸۶ مرداد ۳, چهارشنبه

از ماليخوليا

بعضی وقت‌ها آن‌قدر ماليخوليايی می‌شوم که اصلاً نمی‌توانم موقعيت‌ام را در دنيای واقعی درک کنم. مثلِ همين چند ساعتِ پيش که هی راه می‌رفتم و احساس می‌کردم در آب قدم برمی‌دارم. و بعدتر که نشستم احساس کردم دست‌ام در دستِ معشوق است و نوازش می‌شوم—و چه خوب بود. بعدتر که خواستم چيزی بنويسم دنبالِ دفترچه‌ای می‌گشتم که مدت‌هاست ندارم. ميانِ گشتن‌ها پايم گرفت به ميز و دردِ عجيبی به جای پايم در دلم پيچيد. حالا هم دارم اشک می‌ريزم، آرام و بی‌صدا و اين کلمه‌ها را از پشتِ نگاهِ تارَم تايپ می‌کنم و حس می‌کنم بسيار درمانده و بدبختم. در عينِ حال هشيارم که هيچ‌کدام از اين حس‌ها واقعی نيستند. اما انگار واقعی‌اند: همين‌قدر که من حس‌شان می‌کنم کافی نيست؟
دست‌ام را دوباره بگير در دست‌ات، معشوقِ نازنين‌ام. کمی آشفته‌ام.

۱۳۸۶ مرداد ۱, دوشنبه

گيجی

تازه دقت کرده‌ام: هر بار حرف می‌زنيم، ميانه صحبت يا بعدتر يادم می‌افتد به باهم‌خوابيدن‌هامان. ناخودآگاه. هنوز می‌خواهم‌اش؟
نوعِ رابطه که عوض می‌شود گاهی گيج می‌شوم. او به‌وضوح نمی‌خواهد و می‌خواهد که من هم نخواهم. من... می‌خواستم، مدتی نمی‌خواستم، مدتی می‌خواستم، به نظرم حالا هم می‌خواهم. و شايد که در فرصتی بگويم‌اش. ولی چه فايده؟

۱۳۸۶ تیر ۲۸, پنجشنبه

برهوت

تازه آشنا شده بوديم. بارِ دوم بود که همديگر را می‌ديديم. و ظاهراً همه‌چيز خوب بود: باهوش و ملايم بود و خوب‌رفتار. از چيزهايی روزمره، فرهنگی، کمی روشنفکرانه حرف زديم. از او خوش‌ام آمده بود. گفتم‌اش. با لبخندِ پيروزمندانه‌ای واکنش نشان داد که دل‌انگيزم نبود. با همان جمله ساده "ازت خوش‌ام می‌آيد" تصور کرده بود پيشنهادِ دوستی—حتی ازدواج—در سر دارم. گفت: "ببين، شرايط من طوری نيست که بخواهم پيشنهادی داشته باشم." جالب است که او بهترين پسری است که اين روزها اطرافم می‌بينم.

۱۳۸۶ فروردین ۸, چهارشنبه

Goodbye Blue Sky.

۱۳۸۶ فروردین ۷, سه‌شنبه

ترس

از فقط بوييدنِ گــُلی خاص می‌ترسم. می‌ترسم که از يادم برود بوهای خوشِ بی‌شمار. از عادت کردن می‌ترسم. می‌ترسم تجربه کردن و نو شدن از يادم برود. از عاطفه‌ام می‌ترسم. می‌ترسم که پاگيرم کند به چيزهايی که برای ديدن و چشيدن و گذشتن است. از دوست‌هايم می‌ترسم. می‌ترسم توقع‌هاشان کاری کند تن دهم به چيزی که نيستم. از دروغ می‌ترسم. می‌ترسم ويران‌ام کند. از تنبلی‌کردن‌هايم می‌ترسم. می‌ترسم فرصت‌هايی را از دست دهم غيرقابلِ جبران. از فکر کردن به ترس‌هايم می‌ترسم. می‌ترسم تشديد شوند ترس‌هايم...

۱۳۸۵ اسفند ۲۳, چهارشنبه

ديگران

وقتی درباره تعهد نوشتم، اعتراض‌هايی با استدلال‌های مشابه با: «تعددِ روابط با عشق ناسازگار است؛ پس تعددِ روابط چیزِ بدی است.» به من شد. پيشنهادم به معترضان (و غيرمعترضان) خواندنِ اين متنِ مستدل است.

و نتيجه 4 تا از سؤال‌های پرسش‌نامه‌ای که قبلاً درباره‌اش نوشته بودم آماده شده است. اين‌جا را ببينيد.

۱۳۸۵ اسفند ۱۱, جمعه

Phone Sex

شديداً معشوق‌ام را می‌خواستم. می‌خواستم ببوسم‌اش و می‌خواستم که با او معاشقه کنم. و نبود. دور بود. تلفن کردم. گفتم‌اش و کمی توضيح دادم که چه می‌خواهم و چگونه و... پـُر از هيجان بودم و پـُر از خواستن. به گمانم از صدايم مشخص بود. کمی که گذشت، حرف‌هايمان تبديل شد به معاشقه از راهِ دور و چه خوب بود. آرام شدم.

زمانی ديگر: دلم تنگ شده بود برایش. تلفن کردم. حرف زديم و حرف زديم و خوش بوديم. گفت چه خوب می‌شد اگر کنارِ هم می‌بوديم. تصويرش زنده و روشن جلوی چشمانم آمد. تصويرِ اين‌که اگر بود چه‌ها می‌کرديم يا امکان داشت انجام دهيم. و ديدم چقدر دلم می‌خواهد... و باز معاشقه نسبتاً مفصل. آرام که شدم (شديم؟) باز حرف زديم. گفت که چقدر دلش می‌خواهد به خانمی که به تازگی آشنا شده نزديک شود و گفتم که حتماً بهتر است زودتر به او بگويد و بحثی که ادامه پيدا کرد. خيلی به هم نزديک بوديم. درست مثلِ زمانِ بعد از هم‌خوابه‌شدنِ واقعی‌مان.

سکسِ تلفنی می‌تواند بسيار لذت‌بخش باشد برای آن‌‌هايی که بی‌قرارِ هم‌اند و نمی‌توانند (به هر دليلی) با هم باشند (بخوابند) يا حتی می‌تواند انتخابِ کسانی باشد که می‌توانند با هم باشند و اين‌طوری لذت می‌برند. با اين که شايد خيلی سخت بشود از آرام شدن يا نشدنِ معشوق خبردار شد (حداقل فکر می‌کنم فهميدن‌اش به نسبتِ در کنارِ هم بودن سخت‌تر است.) يا شايد همه عکس‌العمل‌ها را نشود شنيد، با اين‌که نوازشی در کار نيست، اما خوب است. آن‌طور که تجربه کرده‌ام، برای معشوقانی که بارها با هم خوابيده‌اند و ويژگی‌های يکديگر را می‌شناسند سخت و بعيد نيست. و تازه شايد که پيش‌بـَرَنده رابطه هم باشد: وقتی که از کارهايی که دوست داشته‌ايد با هم انجام دهيد و نشده، حرف می‌زنيد و تصورش می‌کنيد. و تازه شايد به درست‌تر تصور کردن و پيدا کردنِ ذهنيتِ روشن‌تر از معشوق هم کمک کند. و شايد حتی فانتزی‌های جديد و بهتری در ذهنِ هر دو طرف ايجاد کند. به اين‌که شايد يک طرف يا حتی هر دو اَدا درآورند هم فکر کرده‌ام. که مثلاً کل ماجرا fake باشد. باز هم خوب است: بازی است. و فکر کنم معشوقان بازی را دوست دارند.

دراز کشيده‌ام روی تخت غرق در سبکی، لذت، رخوت. و با چشمانی نيمه‌باز به ردِّ نور که از لای پرده روی سقفِ اتاق افتاده، خيره شده‌ام. و فکر می‌کنم به مکالمه‌مان. گوشیِ تلفن کنارِ دست‌ام است. منتظرم زنگ بخورد و به اويی که پشتِ خط است بگويم دوست‌اش دارم و تشکر کنم از لذتی که نيم ساعتِ پيش برده‌ام (برده‌ايم؟). وقتی که تماس را قطع می‌کرد، تقريباً من را با نوازش‌های کلامی‌اش خوابانده بود. و گفت که نيم ساعتِ ديگر تماس می‌گيرد که حرف بزنيم...

۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

دوستی

از اين‌که عاشقانه دوست‌ام دارد مطمئن‌ هستم؛ از اين‌که سال‌هاست دوست‌ام دارد. دوست‌اش دارم؛ سال‌هاست. حسِّ غريب اين است که نمی‌خواهم‌اش. او هم می‌گويد نمی‌خواهـَدَم. وقتی دست‌اش را می‌گيرم، بازوش را می‌چسبم، يا سـَرم را می‌گذارم روی شانه‌اش؛ وقتی نوازش‌ام می‌کند، عطرِ گردن‌ام را می‌بويد، يا گونه‌ام را می‌بوسد، از اين‌که اين همه نزديک‌ايم و می‌دانيم چه می‌خواهيم، غرقِ لذت می‌شوم.

۱۳۸۵ اسفند ۴, جمعه

سَرخورده

گاهی نمی‌دانم با احساس‌های شديدم چه کنم. الان را مثال بگير که بايد عاشقی کنم و کسی را ندارم و نمی‌دانم اين همه محبت را چه کنم. بريزم روی دايره و برود پیِ کارش؟ نمی‌توانم. چقدر نوشتن می‌تواند دوا باشد؟ سؤال‌هايم از سَرخوردگیِ احساسم است؟

۱۳۸۵ اسفند ۳, پنجشنبه

روايتِ کوتاه

احساس می‌کنم دستان‌ات را که دورِ تن‌ام، تنِ برهنه‌ام، حلقه شده است؛ زانوان‌ات پازل‌وار پشتِ زانوان‌ام جا خوش کرده‌اند؛ گرمای تن‌ات، تنِ برهنه‌ات، روی پوستِ تمامِ سطحِ پشت‌ام می‌لغزد و من خوابيده‌ام پشت به تو در نيمه‌شب. و البته که تصويرِ شب‌های‌باهم‌بودن‌مان برايم بيش از اين است. خيلی بيش از اين، پسره.

۱۳۸۵ اسفند ۱, سه‌شنبه

حالِ بد

از حالِ خوبِ شديد به حالِ بد می‌افتم، يک‌باره. اثرِ تنها بودن است، به گمانم. يا شايد اثرِ نيازِ شديدم به عاشقی کردن؟

۱۳۸۵ بهمن ۲۶, پنجشنبه

تازه‌خواهی

جاه‌طلبی‌ام را بسيار دوست دارم. اين‌که دنبالِ بهترشدن هستم و دنبالِ پيدا کردنِ بهترها. از اين‌که ريسک می‌کنم در آشنا شدن و ارتباط گرفتن با آدم‌ها خوشحالم؛ از اين‌که روابطِ زياد و گسترده دارم؛ از اين‌که استانداردهايم در همه‌چيز هی رشد می‌کند و عوض می‌شود؛ از اين‌که به سادگی راضی نمی‌شوم؛ از اين‌که با همه وجودم درک می‌کنم کافی نيستم برای راضی ماندنِ ديگری؛ از اين‌که دنبالِ تجربه کردنِ فضاهای تازه هستم، آدم‌های تازه، بوهای تازه، طعم‌های تازه.

تازه می‌شوم مدام و دلم کسی را می‌خواهد که از من سريع‌تر باشد، جلوتر باشد، لازم باشد بدوم تا به او برسم، شايد ندوم، رشد کنم. تازه‌خواهم. تازه‌خواه‌ها را می‌خواهم.

۱۳۸۵ بهمن ۱۶, دوشنبه

- Love? Lust?
- Yeah, I love my lust.

۱۳۸۵ بهمن ۳, سه‌شنبه

ثروت

سرِ انگشتانم را نگاه می‌کنم. می‌گويند عصب‌ها جمع شده‌اند در اين قسمتِ بدن. لمس‌شان می‌کنم با شست‌هايم. خوشايند است اما خالی از احساس. چند بار اين انگشتان معشوقانی را نوازش کرده‌اند؟ چند بار لغزيده‌اند روی چروک‌های گوشه چشم‌های معشوق؟ چند بار روی شقيقه‌ها؟ چند بار خط خنده را دنبال کرده‌اند روی صورت‌هاشان؟ چند بار رفته‌اند لای موهای پرپشت و کم پشت؟...
چقدر ثروت‌مندند سرِ انگشتانم....

۱۳۸۵ بهمن ۱, یکشنبه

پايايی

تا جايی که ديده‌ام، روابطی که طبيعی عمق پيدا می‌کنند و می‌پايند کم‌شمارترند نسبت به آن‌هايی که طرفينِ رابطه يا حداقل يکی از طرفين برای پابرجا ماندن‌اش تلاش می‌کنند. و به همان نسبت لذت‌بخش‌تر و هيجان‌انگيزتر هم هستند. و بايد که کيفيتی خاص داشته باشند که شرايط و اتفاق‌ها خراب‌شان نکند.

دوستی دارم که بيش از 12 سال است همديگر را می‌شناسيم. اوايل، طبيعتاً، با هم زياد وقت می‌گذرانديم. 3 سال هيچ رابطه‌ای نداشتيم و حالا 5 سالی است که دور از هم زندگی می‌کنيم. در فاصله جغرافيايیِ زياد از هم و گاه مدتِ زيادی از هم بی‌خبريم. با اين حال هنوز به همديگر بسيار نزديک هستيم و کيفيتِ رابطه‌مان به شدت خوب و راضی‌کننده است، اگرچه شايد فقط 5 يا 6 بار در سال با هم مفصل صحبت کنيم و يک بار هم ديدار. و دل‌تنگی که زياد به سراغم(مان؟) می‌آيد. سال‌هاست که نگرانِ از دست دادنِ او نيستم. او هم همين را می‌گويد. و آرامش و احساسِ امنيتِ زيادی در رابطه‌مان داريم.

چه می‌شود که به پايايیِ رابطه‌ها حساس می‌شويم و برايمان مهم می‌شود؟ فقط زمانی که ازدست‌رفته می‌بينيم‌شان؟ برای من لزوماً اين‌طور نيست. بوده است زمان‌هايی که رابطه‌های نزديکِ اغلب عاشقانه‌ام از اوج افتاده باشند و نگرانی به سراغم بيايد که: نبايد کاری کرد؟
به گمانم نبايد کاری کرد. وقتی که تو به تمامی خودت باشی و ديگری نيز به تمامی خودش باشد، اگر که رابطه، دوطرفه، دل‌پذير باشد، می‌ماند و لبريز می‌کند. گاهی اين خودِ آدم‌های رابطه هستند که احساسِ نبودِ امنيت را به آن منتسب می‌کنند. و البته که اگر رابطه را بخواهی ولی چيزی خراب شود، چيزی رابطه را خراب کند، يا ديگری نخواهد و تو آگاه باشی/شوی، وضعيت دردناک می‌شود. من از شرايطی حرف می‌زنم که لزوماً به خراب شده بودنِ رابطه آگاه نيستيم و نگرانِ پايايی‌اش هستيم. هرچه باتجربه‌تر شده‌ام، هر قدر اعتماد به نفس‌ام بيشتر شده، اين نوع نگرانی در من کم‌تر شده است.

۱۳۸۵ دی ۲۹, جمعه

قله

«با هم كه بوديم، تنها كه مي‌شديم، شروع مي‌كرديم. با هم مي‌رفتيم. با هم مي‌آمديم. اولش آهسته مي‌رفتيم؛ مي‌رفتيم و مي‌رفتيم. مي‌رفتيم و مي‌آمديم. مي‌آمديم و مي‌رفتيم. او مي‌رفت و من مي‌آمدم. من مي‌رفتم و او مي‌آمد. با هم مي‌ايستاديم. با هم راه مي‌افتاديم. سرعتمان را زياد مي‌كرديم، يا آهسته‌تر مي‌رفتيم. با خنده مي‌رفتيم، در سكوت مي‌آمديم. در سكوت مي‌رفتيم، با خنده مي‌آمديم. آنقدر تند مي‌رفتيم كه به نفس‌نفس مي‌افتاديم. آنقدر آهسته مي‌رفتيم، به خودمان كه مي‌آمديم ايستاده‌ بوديم. با هم مي‌ايستاديم. نفس‌هاي بلند مي‌كشيديم. ضربان قلبمان كه آرام‌تر مي‌شد، راه مي‌افتاديم. او كه مي‌ايستاد، من هم مي‌ايستادم. من كه مي‌ايستادم، او هم از رفتن بازمي‌ايستاد. كمي كه مي‌رفتيم، با هم برمي‌گشتيم تا باز با هم شروع كنيم. من كه خسته مي‌شدم، او بغلم مي‌كرد و ادامه مي‌داد. او كه خسته مي‌شد، جايمان را عوض مي‌كرديم. قله اولش نزديك به نظر مي‌آمد. اما هر چه كه مي‌رفتيم، دور و دورتر مي‌شد. سريع‌تر هم كه مي‌رفتيم، بيشتر دور می‌شد...»

داستانِ کوتاهی از آذردخت بهرامی. انتشار اول: کتابخانه خوابگرد، 1383. انتشار دوم: مجموعه داستان شب‌های چهارشنبه، نشر چشمه، 1385.

۱۳۸۵ دی ۲۵, دوشنبه

در خواب

صبحی، با شخصِ نسبتاً غريبه‌ای قرارِ ملاقاتِ کاری داشتم. شبِ قبل، هنگامِ خواب، با تأکيد به خودم قرار را يادآوری کردم که خواب نمانم. خوابيدم و خواب ديدم: محلّ قرارمان به جای دفترِ کارِ رسمی، اتاقم در خانه بود و او به جای آقايی جدّی و نه‌چندان خوش‌تيپ، جوانِ جذابی بود. مبهوتش بودم. او به من نزديک شد، نوازشم کرد و همديگر را بوسيديم با جزئيات و حواشی.

صبح از يادآوریِ آن‌چه در خواب ديده بودم عصبانی، بهت‌زده و ناراحت بودم. ذهنم کاملاً خسته بود. سعی کردم به تصويرهای ذهنیِ ساخته‌شده در خواب فکر نکنم. اما اصلاً تمرکز نداشتم. آيا بايد که قرار را به هم بزنم؟ موکول کنم به روزی ديگر؟ فايده‌ای دارد؟ با خودم فکر کردم: بهتر است زودتر قرار را بروم تا تصويرهای واقعی جايگزينِ قبلی‌ها شود.

از درِ ساختمانِ محلِّ کارِ او که وارد شدم، اضطرابِ ناشناخته‌ای به سراغم آمد: ضربانِ شديدِ قلب همراه با نبودِ اعتماد به نفس. اگر ببينمش و بخواهم ببوسمش؟ اگر که مهربان باشد؟ اگر که رؤيا حقيقی شود؟ و فکرهايی از اين دست. مثلِ چند بارِ قبل، جدّی، بدلباس، بی‌توجه و خشن بود. با اين حال، تمرکزِ من کامل نبود، اعتماد به نفسِ کافی نداشتم و انگار که کندذهن شده باشم، حرف‌هايش را سريع درک نمی‌کردم.

اين تجربه نه‌چندان دل‌چسب، تا مدتی رؤياپردازیِ رمانتيک/اروتيک را به من زهر کرد.

۱۳۸۵ دی ۲۱, پنجشنبه

a simple survey

به نظرم بهتر می‌بود پژوهش‌کنندگان خودشان را معرفی می‌کردند و بيشتر درباره کارشان توضيح می‌دادند. به هر حال، من پرسش‌نامه‌شان را جواب دادم. گفته‌اند آمارِ به‌دست‌آمده را برای تخمينِ سرعتِ پخشِ بيماری‌های مقاربتی (STDها) می‌خواهند.

۱۳۸۵ دی ۱۹, سه‌شنبه

بوسيدن

گوشه خيابان، صندلیِ جلوی ماشين. هوا: سرد، تاريک. از جايی عمومی برمی‌گشتيم. حال‌مان خوب بود. از هم خوش‌مان می‌آمد. دوست بوديم. حرف می‌زديم، ملايم: او از من تعريف می‌کرد، من از او. صندلی‌های جلو راحت نبود. دسته‌دنده مزاحم بود و فرمان جایِ نشستنِ او را تنگ کرده بود. گرم بوديم و دستان‌مان به هم قفل شده بود. رفتيم روی صندلیِ عقب. در آغوشِ هم می‌رفتيم اما نمی‌مانديم، فضا اجازه نمی‌داد! شيشه‌های ماشين بخار گرفته بود و احساسِ امنيتِ نسبی... احساسِ محبت و نزديکیِ زياد می‌کردم. صورتم را جلو بردم که گونه‌اش را ببوسم، با زيرکی لبش را جلو آورد. پرهيزی نداشتم. و لبان‌مان مماس شد. نفس‌ام چند لحظه در سينه‌ام ماند. حرارتِ خواستن‌اش به شقيقه‌هايم رسيد. چشمانم را بستم، لبانم را کمی باز کردم و لبانش را چشيدم... لذت می‌بردم؛ لذتِ ناب. مکث کردم؛ چند ثانيه. از همان فاصله، که چهره‌ها متفاوت‌اند، از همان بی‌فاصلگی، در چشمانش لذت بردن را ديدم. گفت که دوست دارد ادامه دهيم و دوست داشتم. با اشتياقِ زياد لب‌ها، گونه‌ها، پهنای صورتش را می‌بوسيدم و زبان‌هامان که بازیِ شيرينی داشتند با هم. و چهره مسحورِ او که مرا به ادامه بوسيدن مشتاق‌تر می‌کرد...

بوسيدن ادامه محبت است. ابرازِ دوست‌داشتنِ کسی. و اثرش می‌تواند نزديکیِ فراوان باشد. برايم بوسيدن پُلی است ميانِ خواستنِ ذهنیِ کسی و چشيدنِ جسم‌اش. و از شورانگيز‌ترين لحظه‌هايم بوسه‌های اولِ يک رابطه است: آن‌هايی که آدم را مشتاق می‌کند به ديدارهای بعدی. آن‌هايی که حس تشنگی می‌آورد. و در حافظه چون يک تصويرِ ناميرا حک می‌شود.
بوسيدن برايم بسيار هم تحريک‌کننده است. مخصوصاً وقتی که خود عاملم، خود شروع کرده‌ام و مهلت نمی‌دهم برای نفس کشيدنِ ديگری، می‌شود که گاه لذتِ جنسیِ زياد ببرم از رابطه دهان‌ها و زبان‌ها. و هرگز خوابيدن با کسی را بدونِ بوسيدن تصور هم نکرده‌ام که به نظرم چيزی بزرگ کم خواهد داشت. و شده است که کسی را معشوق ندانم، که عاشق نباشم و باز شديداً ببوسم‌اش. دوست داشتنِ کسی برايم کافی است که لبانش را بخواهم. که حسِّ بی‌لکِ لذت را تجربه کنم.

۱۳۸۵ دی ۱۲, سه‌شنبه

اعتماد

چه وقت تصميم می‌گيرم يا می‌خواهم که با کسی بخوابم؟ درست نمی‌دانم. معمولاً جز خواستنِ تنِ ديگری، چيزهای زيادی ذهنم را اشغال می‌کند: آيا او آدم‌حسابی هست؟ رفتارش هنگامِ خوابيدن اذيت‌ام نمی‌کند؟ اگر چيزهايی بخواهد و نخواهم؟ اگر «نه» را نفهمد؟ اگر بدونِ اجازه کاری کند که نخواهم؟ اگر چيزهايی بخواهم و او فکر کند نبايد بخواهم—حق‌ام نداند؟ اگر بعد از بارِ اول ديگر نخواهم‌اش، دل‌پذير نباشد و او آزارم دهد؟ مجبورم کند؟
تا حدی می‌شود اين تشخيص‌ها را به شعور و دريافت‌هايم واگذار کنم. تا حدی می‌شود ريسک را بپذيرم. ولی با اين همه چيزی اين ميان لازم است برای هم‌خوابه شدن: اعتماد.

مرور: اولين بار با کسی هم‌خوابه شدم که عاشق‌اش بودم. ديوانه‌وار فکر می‌کردم که هر آن‌چه او بخواهد بايد انجام دهم. او خواست، عريان شدم، در آغوش‌اش—از ديدِ خودم—زيباترين شکلِ ابرازِعشق‌ام را به نمايش گذاشتم و چيزی در وجودم بود بيش از اعتماد. بعدی دوستی بود که هم‌خوابه شدن با او کم‌ترين ريسک را داشت. بعدی، دوستِ ديگر و بعدی، باز دوست. دوست... دوستانی که گاه معشوقان‌ام بوده‌اند، گاه معشوق‌ام شده‌اند و گاه هيچ: بعد از هم‌خوابه شدن هم دوست مانده‌اند.

اگر تنِ کسی را بخواهم، نمی‌توانم به سادگی با او بخوابم. اگر که دوست نباشم با کسی، هرقدر هم که جالب باشد و خواستنی، نمی‌توانم خودم را راضی کنم به هم‌خوابگی. اعتماد کردن ساده نيست. هم‌خوابه شدن ساده است. بدونِ اعتماد نمی‌توانم—نتوانسته‌ام تا به حال. هم‌خوابه شدن برايم سخت است: مقدمه و پيش‌درآمد و حاشيه دارد و گاه که لذتِ خواستنِ تنِ ديگری را در من می‌کشد. گاه که فرصت‌هايی را با آدم‌های جالب و خواستنی از دست داده‌ام. گاه زيادی سخت گرفته‌ام؛ گاهی که بسامدش زياد بوده. بدونِ اعتماد می‌شود؟