از ماليخوليا
بعضی وقتها آنقدر ماليخوليايی میشوم که اصلاً نمیتوانم موقعيتام را در دنيای واقعی درک کنم. مثلِ همين چند ساعتِ پيش که هی راه میرفتم و احساس میکردم در آب قدم برمیدارم. و بعدتر که نشستم احساس کردم دستام در دستِ معشوق است و نوازش میشوم—و چه خوب بود. بعدتر که خواستم چيزی بنويسم دنبالِ دفترچهای میگشتم که مدتهاست ندارم. ميانِ گشتنها پايم گرفت به ميز و دردِ عجيبی به جای پايم در دلم پيچيد. حالا هم دارم اشک میريزم، آرام و بیصدا و اين کلمهها را از پشتِ نگاهِ تارَم تايپ میکنم و حس میکنم بسيار درمانده و بدبختم. در عينِ حال هشيارم که هيچکدام از اين حسها واقعی نيستند. اما انگار واقعیاند: همينقدر که من حسشان میکنم کافی نيست؟
دستام را دوباره بگير در دستات، معشوقِ نازنينام. کمی آشفتهام.
کافی نیست که خودت فقط حس کنی. احتمالاً برای همین هم بوده که اینجا نوشتی بلکه کسی تاییدت کنه.
پاسخحذفچه خوب است كه آدمها ميتوانند بنويسند و آرام شوند
پاسخحذفدختره ، عزيز
پاسخحذفبا اجازه من اين متن رو به نام و آدرس خودت، در بلاگم گذاشتم.
قبلاً هم اين کار رو کرده بودم در بلاگ قبليم، يکی دو تا ای-ميل هم بينمون رد و بدل شده بود، نميدونم اگر خاطرت هست...
چون اين حالت رو بارها و بارها تجربه کردم، شيرين بود برام اينی که از زبون تو بشنومش اين بار.
دلت آرام،و ذهنت ( و ذهن هر دو مون) از ماليخوليا به دور.