۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

دو دیالوگ

اول.
- در ماهِ گذشته با آدمِ جدیدی خوابیده‌ای؟
- با [در ذهنش اسم‌ها را مرور می‌کند و با انگشت‌هایش می‌شمارد.] 3 نفر.
- بترکی!

دوم.
- بیا بشماریم با چند نفر هر دومان خوابیده‌ایم... [در ذهنش اسم‌ها را مرور می‌کند و با انگشت‌هایش می‌شمارد.] 6 نفر؟
- آره، عزیزم. و افتخار می‌کنم به شخصیتِ تو برای پنهان نگه داشتنِ اسم‌ها!

۱۳۸۸ فروردین ۲۴, دوشنبه

قدرتِ ذهن

شگفت‌انگيز است: به سه شماره "آمدم". بارِ اولی بود كه به اين سرعت می‌آمدم؛ و البته به شدتِ معمول و كاملاً لذت‌بخش... قبل از اين‌كه به دوستم برسم، به باهم‌خوابيدن‌مان فكر كرده بودم و حتی به او هم گفته بودم كه وقتِ زيادی نخواهد داشت برای حاضر شدن؛ اما فكر نمی‌كردم كه خوابيدن اين همه در ذهن‌ام جلو رفته باشد و تن‌ام را يك‌باره پرت كند به مرحله آخر.

۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

غصه

بايد فكرِ تازه‌ای كنم: دسترسی به اين وبلاگ را باز محدود كرده‌اند.

۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

درونم

بیان کردن‌اش سخت است. می‌خواهم بگویم گاهی تا چند ساعت بعد از درآمیختن‌های خیلی شدید و البته خیلی بالذت، احساس می‌کنم از نظرِ فیزیکی چیزهایی درونم جابه‌جا می‌شود. مثلاً حس می‌کنم مثانه‌ام که لابد فشرده شده بوده (حرفِ غیرعلمیِ خنده‌داری است؟) حالا دارد به حالتِ معمولش برمی‌گردد. این حس‌های مربوط به اعضای داخلی بدنم معمولاً نمی‌گذارد به زندگیِ عادی‌ام برسم؛ حواسم را پرت می‌کند. که البته لزوماً بد و ناخواسته نیست. (خیلی هم لذت دارد که باعثِ مرور کردنِ لذتِ پیش برده می‌شود.)

فرض می‌گیرم که واضح است که این حرف‌ها صرفاً بیانِ احساس‌اند و نه بیانِ واقعیتی فیزیکی. (که البته شاید واقعیت هم داشته باشد.)

۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه

نفرتِ اجباری از خود

به دعوتِ نویسنده وبلاگ مسأله‌ای به نام حجاب

حجابِ اجباری برای من که در خانواده‌ای مذهبی به دنیا نیامده‌ام اولین و بزرگ‌ترین ریاکاری عمرم بوده است که از نوجوانی تا الان و نمی‌دانم تا کی تکرار می‌کنم. آن‌طور که نیستم و نمی‌اندیشم در جامعه خودم را می‌نمایانم. به عقیده‌ای که ندارم شناخته می‌شوم. نمادِ ایدئولوژی‌ای را به سر و بدنم می‌کـِشم که کوچک‌ترین علقه‌ای به‌ش ندارم. از این موضوع به شدت زجر کشیده‌ام و می‌کشم چون ریاکاری را بد و زشت و عفن می‌دانم. تنها کاری که سال‌هاست می‌کنم یادآوریِ این موضوع به خودم است که: حواست باشد؛ تو داری ریا می‌کنی؛ برایت عادی نشود.

۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

دختر

بوسه‌اش تلخ بود و شیرین. تلخ بود از سیگارِ ساعتِ قبل کشیده. و شیرین بود، شیرین بودنی! همراه با احساسِ بی‌نظیرِ بوسیدنِ لب‌هایی ظریف‌تر از آن‌چه خود داری. و فقط بوسه نبود. لذتی بود که دوچندان بود: لذت می‌بردی، و لذت می‌بردی که می‌دانی او چه لذتی می‌برد.

۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

اضافه؟

دختر با چهره‌ای خیلی جدی می‌گوید: دو طرفِ اضافه‌ات رو بگیر. و بعد با مهارت کاردِ آغشته به موم را به موهای اندامِ جنسی‌ام می‌کشد. و بعد کمی درد.
قبل‌تر هم از دختر سؤال کرده بودم که چرا می‌گویی «اضافه»؟ این کلمه از کجا به ادبیاتِ اپیلاسیون‌دارها وارد شده؟ چه کسی فکر می‌کرده که عضوِ جنسیِ زن اضافه است؟ چرا در آرایشگاه‌ها و اپیلاسیون‌گاه‌ها، که علی‌القاعده بدنِ زن در مرکزِ توجه است، اندامِ جنسیِ زنانه این‌طوری نامیده می‌شود؟

۱۳۸۷ دی ۲۸, شنبه

آدامس

بی‌تابانه تنِ همدیگر را می‌خواستیم. درِ خانه باز شده و نشده، لباس و کفش درآورده و نیاورده، بوسه‌های شدید...
دو-سه ساعت بعد، سرِ میزِ شام:
-توی راهِ خونه آدامس تو دهنم بود.
-...
-تو قورتش دادی یا من؟

۱۳۸۷ دی ۲۳, دوشنبه

شرم

مادرم شرم دارد از داشتنِ دختری كه با آدم‌های متنوعی خوابيده است و می‌خوابد. كه گاهی ديروقتِ شب با گونه‌های گل‌گون از سكسِ خوب به خانه می‌آيد. كه گاهی هم بی‌خبر به خانه نمی‌آيد. كه روزهايی دوش نمی‌گيرد تا بو و خاطره‌ هم‌آغوشیِ دل‌چسبی را مدتِ بيشتری بر تـَنـَش نگه دارد. كه رُك و بي‌رودربايستی است. كه با آدم‌هايی كه دوست ندارد معاشرت نمی‌كند. كه اجتماعی است و به روی آدم‌های غريبه هم لبخند می‌زند.

من شرم دارم از داشتنِ مادری كه هر روز به آقای دكتر، مجری برنامه‌ تلويزيوني به خانه برمی‌گرديم، روز به خير می‌گويد و به بقيه مهملاتِ صداوسيما توجه می‌كند و به آن سازمانِ پر از دروغ و ريا مشروعيت می‌دهد. كه دائم به كارهای بقيه‌ اعضای خانواده فضولی می‌كند. كه فداكاری‌های بی‌جا می‌كند. كه وقتی مريض می‌شود با تمارضِ چندش‌ناكی طلبِ توجهِ بيشتر می‌كند. كه نمی‌تواند تحمل كند دخترش را آن‌گونه كه هست، و هم‌زمان به روش‌های محدودكننده و تشويق‌كننده می‌خواهد كه درست‌اش كند. كه ايدئولوژی‌زده است و دارد همان‌طور رفتار می‌كند كه از يك مادرِ نمونه در خانواده‌ای متوسط و سكولار در ايرانِ امروز (عرفاً و/يا قانوناً) انتظار می‌رود. كه انتخاب نمی‌كند.

به جبرِ طبيعت لابد، دوست‌اش دارم. پذيرفته‌ام كه خصوصيات و رفتارهای او، چه شرم‌ام دهد چه ندهد، مالِ اوست. و اگر هم‌خانه‌ايم بايد كه سعی كنم با بودنش، اين‌گونه بودنش، كنار بيايم. اما اين كافی نيست. بحث‌ها و درگيری‌ها هميشه از سوی او شروع می‌شود. دوست‌ام ندارد؟ يا می‌خواهد در برابرِ دركِ وجودِ آدمی كه من‌ام مقاومت كند؟ مستأصل‌ام.

۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه

شَک

می‌آید و می‌رود بی آن‌که حرفی بزند. شک دارد؟ سال‌هاست که شک دارد. قبل‌تر با هر بار جلو آمدن‌اش، معاشرت به‌هم‌زدن‌اش، ذهنم درگیر می‌شد. مدتی است که یاد گرفته‌ام چه‌طور با لبخند نگاه کنم‌اش که می‌آید و می‌رود. از این کار لذت می‌برد؟ هنوز لذت می‌برد؟