۱۳۸۵ آبان ۳, چهارشنبه

شورِ شيفتگی

هر چه سعی می‌کردم، يادم نمی‌آمد چهره‌اش را، لباسش را. آيا ساعت داشت؟ مويش کوتاه بود؟ چشمانش چه رنگی بود؟ هر چه در ذهن داشتم، طرحِ گنگ و نامطمئنی بود از مردی جوان. البته اثرِ صدايش کمی واضح‌تر بود و محتوای حرف‌هايمان را بهتر به خاطر می‌آوردم اما آخر چرا؟ فقط دو ساعت گذشته بود از پايانِ ديدارِ اول‌مان. و من سرخوش بودم...
اين سعیِ مبهمِ بی‌حاصلم چندين روز ادامه داشت. هر روز که می‌گذشت بيشتر شک می‌کردم چيزهايی که به ذهنم می‌آيد، آيا واقعی‌اند؟ آيا او گفته بود که می‌خواهد باز من را ببيند؟ جمله دقيقش چه بود؟ و طرحِ ذهنی‌ام کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شد. خدايا... و ساعت‌ها غرق شدن در تصورات و خيال‌بافی و باز همان سعیِ بی‌حاصل. تقريباً هيچ کاری از من برنمی‌آمد. ذهنم در اشغالِ کسی بود که دقيقاً نمی‌دانستم شکلش را و فقط شيفته‌وار منتظرِ ديدارِ بعدی بودم. و بی‌خوابیِ زياد و هوشياریِ شديد و خستگیِ جسمیِ فراوان همراه با ندانستنِ حالِ او و اشتياقِ زياد به فهميدنِ حالش. دوست ندارم بفهمد شيفته شده‌ام؛ آن هم در بارِ اولِ؟ ديدارِ نخست؟ اگر بگويم، می‌شکنم. اصلاً آيا من شيفته‌ام؟ چگونه نباشم با اين همه بازيگوشیِ ذهن؟ شايد که فقط هوس باشد؟ پس اين چيزِ غريبِ شيرين که اين‌قدر ذهنم را درگير کرده، اسمش چيست؟

هربار عشقِ شديدم اين‌طوری با شيفتگیِ فراوان شروع شده. معشوقی نداشته‌ام که چند روزی را در شورِ شيفتگی‌اش نگذرانده باشم. و هر بار نوع و شدت و طولِ زمانِ شيفتگی‌ام متفاوت بوده. بيشتر بعد از چند ديدارِ مکرر شيفته شده‌ام و يک بار هم در ديدارِ اول، همان که بالاتر نوشته‌ام.
به گمانم دورانِ شيفتگی نوعی بيماری باشد. مريض‌احوال می‌شوم و سرخوشیِ زيادم به جسمِ نحيفم نمی‌آيد و کم‌خوری و کم‌خوابی و ميل به سکوت و دوری از جمع و در خود فرورفتن و نشنيدنِ ديگران و نديدن‌شان. چه شوری است در شيفتگی که حالا، هنگامِ روايتش هم حالم دگرگون است...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر