۱۳۸۵ مرداد ۲, دوشنبه

سریال

نشسته‌ايم. پنج‌نفريم از دو نسل. روبه‌روی تلويزيونی که سريال پخش می‌کند. يکی از ما جوان‌ها می‌گويد: "اين سريال با بقيه فرق می‌کنه. ببين، رسما دختر و پسر دوست هستند بدون اطلاع خانواده. عين جامعه خودمون."
[شخصيت دختر قصه برای اولين بار رفته است خانه پسر قصه و مادر پسر با لحن تحقیرآمیز می‌گويد که اگر نمی‌توانيد جهیزیه کامل بیاورید، ما چیزهایی می خریم به جای شما. و دختر جوش می‌آورد که: از قبل همه‌چیز خریده شده و آماده است.]
پیام کل سريال را گرفتم و حالم رسما داشت به هم می‌خورد. خواستم بلند شوم و بروم خانه. بی‌ادبی به حساب می‌آمد. مجبور بودم بمانم. يکی ديگر از ما جوان‌ها می‌گويد: "خیلی از خانواده‌ها درگير این مسائل هستند." لبخند می‌زنم. می‌گويم: "بايد رسانه جلوتر از جامعه باشه. تازه خوشحالی که تلويزیون یه کم داره به واقعیت نزدیک می‌شه؟"
[مادر دختر به خواهر دختر: خوشحال باش خواهرت داره می‌ره خونه بخت!]
و کليشه‌ها تمام نمی‌شوند. چه سريال متفاوتی! چه نسل جوان قانعی! و چه اعصابی من دارم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر