۱۳۸۵ مرداد ۶, جمعه

لمسم کن

دست‌انداختنش دور کمرم برایم چیز عجیبی نیست. محبت است و ابراز صمیمیت. از برخوردهای فیزیکی با پسرها نمی‌ترسم. دوست هم دارم. لمس‌کردن دوست مهم است و لذت‌بخش. مدتهاست که دیگر برایم مهم نیست طرفم یا دیگران چه فکری می‌کند. اگر ديگران به لمس‌شدن عادت ندارند، از روابط دوستی‌شان لذت کمتری می‌برند. نه؟

رستگاری؟

سرم درد می‌کند. چشم چپم تقريبا از کار افتاده. و قرص هم فايده‌ای ندارد. دستِ خیسِ معشوق هم نیست که روی چشمم بکشد و آرامم کند. اين روزها گير داده‌ام به کتاب خواندن. دارم مادراپور را می‌خوانم. رمان جالبی است از روبر مرل. قبلش هم زندگی کوتاه است را خواندم: نامه‌ دوست‌دختر قديس آگوستين به او! از کشف‌های يوستين گوردِر با ترجمه گلی امامی. بامزه بود و دردناک. فهمیدن اینکه چطور در هر مذهبی آدم‌ها لذت‌هایشان را برای رسیدن به "رستگاری روح" قربانی می‌کنند و چقدر خرند! در اوج عشق، رها کردن معشوق، فقط برای رسیدن به چیزی که فکر می‌کنند خدا وعده‌اش را داده... برایم جالب بود آشنا شدن با روحیه‌ کسی که اسقف اعظم آگوستین اعترافاتی درباره رابطه‌اش با او کرده که در مسیحیت بی‌نظیر است.

۱۳۸۵ مرداد ۴, چهارشنبه

نيستند

اين روزها از هر کسی خوشم آمده، پسرها و بيشتر دخترها، در ايران نيستند. روابطم روز به روز دارد کم و کم‌تر می‌شود و اصلا خوشایندم نیست.

عادت ماهانه

با اينکه معمولا کم‌انرژی می‌شوم و بی‌حوصله و صورتم جوش می‌زند و دلم گریه می‌خواهد اما هر بار، هر ماه، حس عجیبی دارم طی این روزها. حس زنانگی خوبی است. فکر داشتن رحم و فکر حضور جنین در آن. باید تجربه هیجان‌انگیزی باشد حاملگی و باید حتما تجربه‌ کنم. با اینکه هنوز نمی‌دانم به وجود آوردن یک انسان دیگر چقدر اخلاقی است. فعلا که با حس‌هایم خوشم!

۱۳۸۵ مرداد ۲, دوشنبه

زنانه

سوزش پشت لب بعد از بوسه طولانی تجربه‌ زنانه دلپذیری است. خوشمزه‌درد! هرچند معشوق ته‌ريش‌دار من معتقد است اين تجربه لزوما و صرفا زنانه نیست...

معشوق

نخواهم ديدش. لااقل تا چند ماه دیگر. و غم عمیقی که سنگینم کرده.

سریال

نشسته‌ايم. پنج‌نفريم از دو نسل. روبه‌روی تلويزيونی که سريال پخش می‌کند. يکی از ما جوان‌ها می‌گويد: "اين سريال با بقيه فرق می‌کنه. ببين، رسما دختر و پسر دوست هستند بدون اطلاع خانواده. عين جامعه خودمون."
[شخصيت دختر قصه برای اولين بار رفته است خانه پسر قصه و مادر پسر با لحن تحقیرآمیز می‌گويد که اگر نمی‌توانيد جهیزیه کامل بیاورید، ما چیزهایی می خریم به جای شما. و دختر جوش می‌آورد که: از قبل همه‌چیز خریده شده و آماده است.]
پیام کل سريال را گرفتم و حالم رسما داشت به هم می‌خورد. خواستم بلند شوم و بروم خانه. بی‌ادبی به حساب می‌آمد. مجبور بودم بمانم. يکی ديگر از ما جوان‌ها می‌گويد: "خیلی از خانواده‌ها درگير این مسائل هستند." لبخند می‌زنم. می‌گويم: "بايد رسانه جلوتر از جامعه باشه. تازه خوشحالی که تلويزیون یه کم داره به واقعیت نزدیک می‌شه؟"
[مادر دختر به خواهر دختر: خوشحال باش خواهرت داره می‌ره خونه بخت!]
و کليشه‌ها تمام نمی‌شوند. چه سريال متفاوتی! چه نسل جوان قانعی! و چه اعصابی من دارم...

۱۳۸۵ مرداد ۱, یکشنبه

پسر

من- نظرت درباره اسم وبلاگم؟
پسر- فکر می‌کردم تا به حال حتما رابطه جنسی داشتی...
من- چه ربطی داره؟
پسر- (سکوت)
من- آهان! ذهنت از "دختر بودن" فقط همین رو می‌گيره؟

خانواده


برای چندمين هفته پیاپی خواستم شب به خانه نیایم.
کجا می‌مانی؟ خانه دوستت؟ دوست مونث یا مذکر؟ اسمش؟ آدرسش؟ ترجیحا شماره تماس؟...
هی! این سؤال‌ها حالم را به هم می‌زند. دوست دارم بدانم تو که احتمالا گذرت به اینجا می‌افتد و احتمالا هم پسر هستی، باید جواب سؤال‌های مشابه را بدهی یا نه؟ دوست دارم بپرسم: چرا اين سؤال‌ها را فقط مادران از بچه‌هایشان (دخترانشان) می‌پرسند؟ مادران نگران چه چیزی هستند؟ و اگر بر باد رود؟

کلمه "خانواده" برایم همین حس‌های گند را تداعی می‌کند.